پارت ششم.
پارت ششم.
لیندا: دلم واسش خیییلی تنگ شده، تو هواپیما که بودم یه پسری بود که خیلی شبیه جیمین بودش، با اینکه چهره جیمین درست یادم نمیاد ولی احسای میکنم خیلی شبیهش بود..... خب حالا جیمینا کجاس، چیکار میکنه، ازدواج کرده؟
نایکا: دخترم جیمین الان واسه خودش یه مردی شده، الان ادم مهمی شده، خیلی بهش افتخار میکنیم....... حتما از اینکه بفهمه تو اومدی خیلی خوشحال میشه..... نه عزیزم هنوز ازدواج نکرده، خیلی کار داره........
لیندا: اها، که اینطور...........
نایکا: دخترم یه چیزی بخور، بفرمایید....
لیندا: خیلی ممنونم، اخه چرا زحمت میکشید......
نایکا: نه دخترم چه زحمتی....
لیندا: خاله نایکا عمو جون.... میشه روزی که کاری نداشتید منو ببرید جایی که پدر مادرم دفن شدن؟ خیلب دلم واسشون تنگ شده، میخوام برم ببینمشون و بهشون بگم به ارزویی که میخواستن عمل کردم هق هق هق......
اقای پارک، نایکا: باشه دختر قشنگم، فردا. فردا عصر میبریمت.
نایکا: الو مادر، جیمین؟ عزیزدل مادر تو کجایی الان؟ برگشتی کره؟
جیمین: سلام مادر جان، حالتون خوبه، پدر حالش چطوره...... بله ما دیروز برگشتیم..... الان هم با اعضا میخوایم بریم رستوران.
نایکا: پسرم میشه بیای خونه؟ اعضا هم همراه خودت بیار تا همینجا ناهار بخوریم دور هم...... میتونی بیای؟
جیمین: ام اوه باشه، الان با اعضا میایم. ولی مادر جان میتونم بپرسم چرا؟ اتفاقی افتاده؟
نایکا: حالا تو بیا عزیزم..... منتظرم.
جیمبن: باشه خدافظ.
اقای پارک: نایکا عزیزم رفتی تا تلفن رو جواب بدی؟
نایکا: اره جیمین بود. الان میخواد بیاد اینجا.....
لیندا: چی واقعا؟ الان جیمین میاد؟
نایکا: اره دخترم.... گفتم بیاد، ولی هنوز نمیدونه که تو اینجایی...... الان میاد ناهار رو باهم میخوریم..........
لیندا: خیلی هیجان داشتم، خوشحال بودم... ینی الان جیمین چطوری شده، ینی الان چه شکلیه، حتما مث قدیماست، یه چهره مهربون.......
یک ساعت بعد:.........................
لیندا: دلم واسش خیییلی تنگ شده، تو هواپیما که بودم یه پسری بود که خیلی شبیه جیمین بودش، با اینکه چهره جیمین درست یادم نمیاد ولی احسای میکنم خیلی شبیهش بود..... خب حالا جیمینا کجاس، چیکار میکنه، ازدواج کرده؟
نایکا: دخترم جیمین الان واسه خودش یه مردی شده، الان ادم مهمی شده، خیلی بهش افتخار میکنیم....... حتما از اینکه بفهمه تو اومدی خیلی خوشحال میشه..... نه عزیزم هنوز ازدواج نکرده، خیلی کار داره........
لیندا: اها، که اینطور...........
نایکا: دخترم یه چیزی بخور، بفرمایید....
لیندا: خیلی ممنونم، اخه چرا زحمت میکشید......
نایکا: نه دخترم چه زحمتی....
لیندا: خاله نایکا عمو جون.... میشه روزی که کاری نداشتید منو ببرید جایی که پدر مادرم دفن شدن؟ خیلب دلم واسشون تنگ شده، میخوام برم ببینمشون و بهشون بگم به ارزویی که میخواستن عمل کردم هق هق هق......
اقای پارک، نایکا: باشه دختر قشنگم، فردا. فردا عصر میبریمت.
نایکا: الو مادر، جیمین؟ عزیزدل مادر تو کجایی الان؟ برگشتی کره؟
جیمین: سلام مادر جان، حالتون خوبه، پدر حالش چطوره...... بله ما دیروز برگشتیم..... الان هم با اعضا میخوایم بریم رستوران.
نایکا: پسرم میشه بیای خونه؟ اعضا هم همراه خودت بیار تا همینجا ناهار بخوریم دور هم...... میتونی بیای؟
جیمین: ام اوه باشه، الان با اعضا میایم. ولی مادر جان میتونم بپرسم چرا؟ اتفاقی افتاده؟
نایکا: حالا تو بیا عزیزم..... منتظرم.
جیمبن: باشه خدافظ.
اقای پارک: نایکا عزیزم رفتی تا تلفن رو جواب بدی؟
نایکا: اره جیمین بود. الان میخواد بیاد اینجا.....
لیندا: چی واقعا؟ الان جیمین میاد؟
نایکا: اره دخترم.... گفتم بیاد، ولی هنوز نمیدونه که تو اینجایی...... الان میاد ناهار رو باهم میخوریم..........
لیندا: خیلی هیجان داشتم، خوشحال بودم... ینی الان جیمین چطوری شده، ینی الان چه شکلیه، حتما مث قدیماست، یه چهره مهربون.......
یک ساعت بعد:.........................
۳۲.۰k
۱۹ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.