هشتاد و نه where are you کجایی یه روایت زیحا:
جیمین سعی می کند گره ریسه ها را از هم جدا کند.
"جیسون تموم شد؟"
"اره، فکر میکنم دیگه محکم شده."
"ببین وقتی باد بیاد نیوفته."
ریسه قرمز باز میشود.ان را به دست اقای هریستون می دهد و او نیز به مرد بالای چهارپایه.
"وقتی اومدم هیچ کس اینجا نبود."
"اون موقع کسی نمیاد بیرون."
دستش را روی پایه های چهارپایه می گذارد و ادامه می دهد:
"به خاطر گرما"
"این ستاره رو بذار سر درخت"
رزالین همیشه عاشق ستاره بود و روی درخت کاج، ستاره می گذاشت.
همه چند قدم عقب تر رفتند تا نتیجه نهایی را ببینند.درخت تقریبا دو متری با لامپ های نئونی چشمک زن و ریسه های رنگارنگ و ستاره طلایی روی نوکش. وقتی هم نسیم به درخت می وزید زنگوله ها را تکان می داد.
اقای هریستون سری تکان می دهد.انگار از تزئین درخت راضی است.
جیمین کارتن را از روی زمین بر می دارد،جیسون چهار پایه را بلند می کند و دیگری در را باز نگاه می دارد تا به داخل هتل بروند.
کارتن را روی میز می گذارد و بر میگردد تا چیزی برای خوردن پیدا کند.هریستون از پشت سرش با او حرف می زند.
"فردا زودتر پاشو.خوش میگذره"
بر می گردد تا چشم هایش را ببیند و جوابش را بدهد:
"چرا؟"
"اخرین جشن امساله. همه ی اهالی اینجا میان."
"منظورت پارتیِ؟"
"یه چیزی مثل پارتی. باید خودت ببینی."
"باشه.ممنون"
بعد به طرف سوپر مارکت می رود(هتل رستوران نداشت.فقط یک اشپزخانه داشت که انجا هم جز قوری و لیوان چای چیزی نبود.) اما خب معده اش از غذا های سر راهی عادت کرده بود.اول در بیمارستان.بعد در قطار و حالا هم اینجا.امشب هم یک شب مثل ان شب ها. ساندویچ همبرگر با نانی که خشک شده بود و نوشابه سرد و گاز دار،انرژی اش را بر می گرداند.چرخی در خیابان می زند.هوا تاریک تر شده و مردم کمی نیز در رفت و امدند.هر کس طوری راه می رود که انگار مقصدی دارد اما جیمین بدون هیچ مقصدی اطراف را گشت می زند.بعد از کافه و سوپر مارکت و یک کلاب، دریایی از ان دور دیده می شود. ابش مثل رنگ اسمان است و از نور هایی که در همان حوالی به ان می تابد،موج ها خودشان را نشان می دهند. دریا ارام است و جزر و مدی ندارد.خانه ی کوچکی را در کنار ان با لامپ های زرد می بیند.
"یک رقصنده است."
زنی را کنار شانه خود می یابد.
"چی؟"
"جیسون تموم شد؟"
"اره، فکر میکنم دیگه محکم شده."
"ببین وقتی باد بیاد نیوفته."
ریسه قرمز باز میشود.ان را به دست اقای هریستون می دهد و او نیز به مرد بالای چهارپایه.
"وقتی اومدم هیچ کس اینجا نبود."
"اون موقع کسی نمیاد بیرون."
دستش را روی پایه های چهارپایه می گذارد و ادامه می دهد:
"به خاطر گرما"
"این ستاره رو بذار سر درخت"
رزالین همیشه عاشق ستاره بود و روی درخت کاج، ستاره می گذاشت.
همه چند قدم عقب تر رفتند تا نتیجه نهایی را ببینند.درخت تقریبا دو متری با لامپ های نئونی چشمک زن و ریسه های رنگارنگ و ستاره طلایی روی نوکش. وقتی هم نسیم به درخت می وزید زنگوله ها را تکان می داد.
اقای هریستون سری تکان می دهد.انگار از تزئین درخت راضی است.
جیمین کارتن را از روی زمین بر می دارد،جیسون چهار پایه را بلند می کند و دیگری در را باز نگاه می دارد تا به داخل هتل بروند.
کارتن را روی میز می گذارد و بر میگردد تا چیزی برای خوردن پیدا کند.هریستون از پشت سرش با او حرف می زند.
"فردا زودتر پاشو.خوش میگذره"
بر می گردد تا چشم هایش را ببیند و جوابش را بدهد:
"چرا؟"
"اخرین جشن امساله. همه ی اهالی اینجا میان."
"منظورت پارتیِ؟"
"یه چیزی مثل پارتی. باید خودت ببینی."
"باشه.ممنون"
بعد به طرف سوپر مارکت می رود(هتل رستوران نداشت.فقط یک اشپزخانه داشت که انجا هم جز قوری و لیوان چای چیزی نبود.) اما خب معده اش از غذا های سر راهی عادت کرده بود.اول در بیمارستان.بعد در قطار و حالا هم اینجا.امشب هم یک شب مثل ان شب ها. ساندویچ همبرگر با نانی که خشک شده بود و نوشابه سرد و گاز دار،انرژی اش را بر می گرداند.چرخی در خیابان می زند.هوا تاریک تر شده و مردم کمی نیز در رفت و امدند.هر کس طوری راه می رود که انگار مقصدی دارد اما جیمین بدون هیچ مقصدی اطراف را گشت می زند.بعد از کافه و سوپر مارکت و یک کلاب، دریایی از ان دور دیده می شود. ابش مثل رنگ اسمان است و از نور هایی که در همان حوالی به ان می تابد،موج ها خودشان را نشان می دهند. دریا ارام است و جزر و مدی ندارد.خانه ی کوچکی را در کنار ان با لامپ های زرد می بیند.
"یک رقصنده است."
زنی را کنار شانه خود می یابد.
"چی؟"
۵.۷k
۰۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.