رمان ستاره ی من 👀💙
رمان ستاره ی من 👀💙
پارت 6
دوروک گفت: استاد من دزدیدم و گذاشتم تو کیف آسیه.
استاد با تعجب گفت: چشمم روشن آفرین دوروک اتاکول از تو انتظار نداشتم
ملیسا و سوسن و تولگا و برک و یاسمین و سارپ و عمر و اولجان و ایبیکه و خودم همه برگشتیم و نگاهش کردیم.
استاد گفت دوروک برو پیش استاد بوراک تا ببینیم چه تنبیهی برات در انتظار داره
دوروک همینطور که داشت میرفت خم شد و در گوش یاسمین و سارپ گفت: دست از سرمون بردارید
بعدم فهمیدم که کار یاسمینه..
امتحان دادیم و بعد از کلاس رفتم بیرون دویدم پیش دوروک
با نگرانی بهش گفتم: دوروک چیشد چیکارت کردن؟
دوروک گفت : از مدرسه اخراج میشم..
چشمام پر اشک شد و گفتم: دوروک یعنی چی مگه بابات رئیس مدرسه نیست اونا چطور میتونن اخراجت کنن🥺
دوروک دستم رو گرفت: آسیه ناراحت نباش ما میتونیم بیرون از مدرسه هم همدیگه رو ببینیم
با گریه گفتم: آخه من که هنوز رابطمون رو به عمر و اولجان و ایبیکه نگفتم تازه مامان بابامو سه سال پیش از دست دادم یعنی اونا متاسفانه نیستن که بخوان تایید کنن اما خب عمر رو که میشناسی..
دیدم دوروک داره میخنده
دستاش رو آورد بالا و اشکام رو پاک کرد
دوروک گفت: بابا شوخی کردم معلومه که اخراج نمیشم😂 فقط باید یه نمره صفر بگیرم همین
بهش گفتم:دوروک آخه تو چه آدمی هستی از روز اول رابطمون داری اشک منو در میاری😅🥺 ولی خب .. صفر گرفتی.. اونم به خاطر من
دوروک خم شد و لپم رو بوس کرد.
دوروک: به خاطر تو هرکاری میکنم
منم محکم بغلش کردم 💖
بعدش رفتیم تو کلاس
عمر بهم گفت باهام کار داره و بعد رفتیم تو حیاط که صحبت کنیم
عمر: آسیه تو با دوروک رابطه داری؟
بهش گفتم: داداش..میخواستم بگم. راستش وقت نشد و...
حرفم رو قطع کرد: آسیه تو هنوز دوروزه داری میای به این مدرسه تا دیروز نزدیک بود بری به دوروک هم سیلی بزنی چطور الان شدی دوست دخترش؟ دیگه حق نداری با دوروک حرف بزنی
با عصبانیت به عمر نگاه کردم و گفتم:عمر بس کن تو همیشه هرکار دلت بخواد انجام میدی هیچوقت نظر ما برات مهم نیست منم دیگه تحمل نمیکنم لطفاً بس کن غیرتی بازی در نیار و تو کارام دخالت نکن
بعد که اینو گفتم از حیاط رفتم و نشستم تو کلاس
دوروک گفت: حالت خوبه عشقم؟
گفتم: یه کوچولو با عمر بحثم شده ولی حالم خوبه.😊
دوروک چشمک زد و بعد کلاس شروع شد
پارت 6
دوروک گفت: استاد من دزدیدم و گذاشتم تو کیف آسیه.
استاد با تعجب گفت: چشمم روشن آفرین دوروک اتاکول از تو انتظار نداشتم
ملیسا و سوسن و تولگا و برک و یاسمین و سارپ و عمر و اولجان و ایبیکه و خودم همه برگشتیم و نگاهش کردیم.
استاد گفت دوروک برو پیش استاد بوراک تا ببینیم چه تنبیهی برات در انتظار داره
دوروک همینطور که داشت میرفت خم شد و در گوش یاسمین و سارپ گفت: دست از سرمون بردارید
بعدم فهمیدم که کار یاسمینه..
امتحان دادیم و بعد از کلاس رفتم بیرون دویدم پیش دوروک
با نگرانی بهش گفتم: دوروک چیشد چیکارت کردن؟
دوروک گفت : از مدرسه اخراج میشم..
چشمام پر اشک شد و گفتم: دوروک یعنی چی مگه بابات رئیس مدرسه نیست اونا چطور میتونن اخراجت کنن🥺
دوروک دستم رو گرفت: آسیه ناراحت نباش ما میتونیم بیرون از مدرسه هم همدیگه رو ببینیم
با گریه گفتم: آخه من که هنوز رابطمون رو به عمر و اولجان و ایبیکه نگفتم تازه مامان بابامو سه سال پیش از دست دادم یعنی اونا متاسفانه نیستن که بخوان تایید کنن اما خب عمر رو که میشناسی..
دیدم دوروک داره میخنده
دستاش رو آورد بالا و اشکام رو پاک کرد
دوروک گفت: بابا شوخی کردم معلومه که اخراج نمیشم😂 فقط باید یه نمره صفر بگیرم همین
بهش گفتم:دوروک آخه تو چه آدمی هستی از روز اول رابطمون داری اشک منو در میاری😅🥺 ولی خب .. صفر گرفتی.. اونم به خاطر من
دوروک خم شد و لپم رو بوس کرد.
دوروک: به خاطر تو هرکاری میکنم
منم محکم بغلش کردم 💖
بعدش رفتیم تو کلاس
عمر بهم گفت باهام کار داره و بعد رفتیم تو حیاط که صحبت کنیم
عمر: آسیه تو با دوروک رابطه داری؟
بهش گفتم: داداش..میخواستم بگم. راستش وقت نشد و...
حرفم رو قطع کرد: آسیه تو هنوز دوروزه داری میای به این مدرسه تا دیروز نزدیک بود بری به دوروک هم سیلی بزنی چطور الان شدی دوست دخترش؟ دیگه حق نداری با دوروک حرف بزنی
با عصبانیت به عمر نگاه کردم و گفتم:عمر بس کن تو همیشه هرکار دلت بخواد انجام میدی هیچوقت نظر ما برات مهم نیست منم دیگه تحمل نمیکنم لطفاً بس کن غیرتی بازی در نیار و تو کارام دخالت نکن
بعد که اینو گفتم از حیاط رفتم و نشستم تو کلاس
دوروک گفت: حالت خوبه عشقم؟
گفتم: یه کوچولو با عمر بحثم شده ولی حالم خوبه.😊
دوروک چشمک زد و بعد کلاس شروع شد
۳.۶k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.