( شعر زنده یاد سیمین بهبهانی)
( شعر زنده یاد سیمین بهبهانی)
گفتا که میبـوسم تـو را، گفتم تمنـا میکنم
گفتا اگر بیند کسی، گفتم که حاشـا میکنم
گفتـا ز بخت بـد اگر، ناگه رقیب آیـد ز در
گفتم که با افسونگری، او را ز سر وا میکنم
گفتا که تلخیهـای می، گر نا گوار افتـد مرا
گفتم کـه با نوش لبـم، آنرا گـوارا میکنـم
گفتا چه می بینی بگو، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا میکنم
گفتا که از بی طاقتی، دل قصـد یغمـا میکند
گفتم که با یغما گران، باری مـدارا میکنم
گفتا که پیـوند تو را، با نقد هستی میخرم
گفتم که ارزانتر از این، من با تو سودا میکنم
گفتا اگر از کوی خود، روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر، امروز و فردا میکنم
گفتا که میبـوسم تـو را، گفتم تمنـا میکنم
گفتا اگر بیند کسی، گفتم که حاشـا میکنم
گفتـا ز بخت بـد اگر، ناگه رقیب آیـد ز در
گفتم که با افسونگری، او را ز سر وا میکنم
گفتا که تلخیهـای می، گر نا گوار افتـد مرا
گفتم کـه با نوش لبـم، آنرا گـوارا میکنـم
گفتا چه می بینی بگو، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا میکنم
گفتا که از بی طاقتی، دل قصـد یغمـا میکند
گفتم که با یغما گران، باری مـدارا میکنم
گفتا که پیـوند تو را، با نقد هستی میخرم
گفتم که ارزانتر از این، من با تو سودا میکنم
گفتا اگر از کوی خود، روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر، امروز و فردا میکنم
۱.۵k
۲۳ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.