که ( هیچی نشد)
که ( هیچی نشد)
مهسا :
محمد منو برد پیش عسل باهم حرف زدیم بهش گفتم اونا کی بودن گفت بریم خونه واست تعریف میکنم 10 دقیقه مونده بود که محمد در زد گفت وقت سرمم هست که برم منم از عسل خدافظی کردم و بردم تو اتاق پرستار اومد سرم وصل کرد نفهمیدم کی خوابم برد بیدار شدم دیدم محمد رو صندلی خوابش برده بلند شدم رفتم طرف صندلی ملافه رو کشیدم روش نگاهی بهش کردم خیلی خسته شده بود انگار که یه هفته شده که خوابش نبرده بود چند دقیقه گذشت دیدم عسل مرخص شده اومد کنار تختم
مهسا 😁:مرخص شدی
عسل :اره توهم عصر مرخص میشی
مهسا:میدونم مرسی
عسل: محمد خوابش برده؟! 😑
مهسا:اره بیدار شدم دیدم خواب رفته بلند شد بهش میگم بره کارهای مرخصم رو انجام بده
عسل :نمیخواد من خودم انجام دادم
مهسا:واقعا☺☺مرسی
عسل خواهش میکنم عزیزم
مهسا :
محمد منو برد پیش عسل باهم حرف زدیم بهش گفتم اونا کی بودن گفت بریم خونه واست تعریف میکنم 10 دقیقه مونده بود که محمد در زد گفت وقت سرمم هست که برم منم از عسل خدافظی کردم و بردم تو اتاق پرستار اومد سرم وصل کرد نفهمیدم کی خوابم برد بیدار شدم دیدم محمد رو صندلی خوابش برده بلند شدم رفتم طرف صندلی ملافه رو کشیدم روش نگاهی بهش کردم خیلی خسته شده بود انگار که یه هفته شده که خوابش نبرده بود چند دقیقه گذشت دیدم عسل مرخص شده اومد کنار تختم
مهسا 😁:مرخص شدی
عسل :اره توهم عصر مرخص میشی
مهسا:میدونم مرسی
عسل: محمد خوابش برده؟! 😑
مهسا:اره بیدار شدم دیدم خواب رفته بلند شد بهش میگم بره کارهای مرخصم رو انجام بده
عسل :نمیخواد من خودم انجام دادم
مهسا:واقعا☺☺مرسی
عسل خواهش میکنم عزیزم
۲.۰k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.