ازدواج اجباری پارت55
ببخشید که دیر شد این روزا زیاد نمیتونم فعالیت کنم به خاطر یه سری مشکل اما همه سعیم رو میکنم که بزارم براتو لذت ببرید خوگلا✨🤗❤️
..........
خ.جئون: پسرم عقلم رو دارم ازدست میدم باورم نمیشه این مینا احمقا چند وثته داره به دروغ میگه حا*مله ست
به عمه نگاه کردم تعجب کردم داشت با اخم نگاه مینا میکرد
جئون:باورم نمیشه یعنی ما اینقد برای تو دسته کم بودیم که مارو فریب بدی دختر مینا چطور تونستی همچین دروغی بگی
پدر و مادر خیلی عصبی بودن و هوسوک نشسته بود و دستاش رو سرش بود
خ.کیم:باورم نمیشه مینا تو یه دختر بی پدر و مادر بودی که ما تورو عروس خودمون کردیم تین جوابت بود
به سمت مادرم رفتم و گفتم
جونگکوک: بس کنید ساکت باشید دیگه
بعد خواستم حرف بزنم که لارا پاشد و اومد طرف ا.ت و محکم هلش دار رو زمین که ا.ت با درد گفت
ا.ت:داری چیکار میکنی احمق
لارا: تو بودی رفتی و کاغذ آزمایش هارو گذاشتی تو اتاق خ.جئون چی ازمون می خوای خدا لع*نتت کنه
ا.ت پاشد و عصبی گفت
ا.ت:قسم میخورم می ک *شمت همین دروغ مونده بود که بندازی گردنم
و بعد به لارا حمله کرد و هر دو شروع کردن به کشیدن موهای همدیگه زود رفتم طرف ا.ت و تهیونگ هم لارا رو کشید از هم جداشون کردیم
داد زدم
جونگکوک:بس کنید داری چه غلطی میکنید
لارا رفت طرف مینا و دستشو گرفت و برد تو اتاق به هوسوک نگاه کردم که چقدر داغونه من از همین روز می ترسیدم که چیزی نمی گفتم به ا.ت نگاه کردم و گفتم
جونگکوک:برو تو اتاق
ا.ت:چرا برم
بااخم و عصبانی و اروم بهش گفتم
جونگکوک:کاری نکن عصبانیتم رو سر تو خالی کنم برو تو اتاق
اونم با عصبانیت رفت
.........ا.ت
تو اتاق می و میومدم و میرفتم مغزم داره منفجر میشه لچن احماقا مطمئنم باز انداختن گردن من اینا چی از زندگی من میخوان یعنی خ.کیم خودش نقشه شو فاش کرده
یک دفعه در باز شد و جونگکوک اومد تو محکم درو بست و با عصبانیت اومد طرفم و یه سیلی محکم بهم زد که افتادم زمین اه فک کنم فکم جایه جا شد بعد داد زد
جونگکوک: تو احمقی یا چی چرا میری کاری رو انجام میدی که به تو ربطی نداره چرا دیونم میکنی چرا
بادرد گفتم
ا.ت: تو دیونه شدی من این کارو نکردم
جونگکوک:.....
..........
خ.جئون: پسرم عقلم رو دارم ازدست میدم باورم نمیشه این مینا احمقا چند وثته داره به دروغ میگه حا*مله ست
به عمه نگاه کردم تعجب کردم داشت با اخم نگاه مینا میکرد
جئون:باورم نمیشه یعنی ما اینقد برای تو دسته کم بودیم که مارو فریب بدی دختر مینا چطور تونستی همچین دروغی بگی
پدر و مادر خیلی عصبی بودن و هوسوک نشسته بود و دستاش رو سرش بود
خ.کیم:باورم نمیشه مینا تو یه دختر بی پدر و مادر بودی که ما تورو عروس خودمون کردیم تین جوابت بود
به سمت مادرم رفتم و گفتم
جونگکوک: بس کنید ساکت باشید دیگه
بعد خواستم حرف بزنم که لارا پاشد و اومد طرف ا.ت و محکم هلش دار رو زمین که ا.ت با درد گفت
ا.ت:داری چیکار میکنی احمق
لارا: تو بودی رفتی و کاغذ آزمایش هارو گذاشتی تو اتاق خ.جئون چی ازمون می خوای خدا لع*نتت کنه
ا.ت پاشد و عصبی گفت
ا.ت:قسم میخورم می ک *شمت همین دروغ مونده بود که بندازی گردنم
و بعد به لارا حمله کرد و هر دو شروع کردن به کشیدن موهای همدیگه زود رفتم طرف ا.ت و تهیونگ هم لارا رو کشید از هم جداشون کردیم
داد زدم
جونگکوک:بس کنید داری چه غلطی میکنید
لارا رفت طرف مینا و دستشو گرفت و برد تو اتاق به هوسوک نگاه کردم که چقدر داغونه من از همین روز می ترسیدم که چیزی نمی گفتم به ا.ت نگاه کردم و گفتم
جونگکوک:برو تو اتاق
ا.ت:چرا برم
بااخم و عصبانی و اروم بهش گفتم
جونگکوک:کاری نکن عصبانیتم رو سر تو خالی کنم برو تو اتاق
اونم با عصبانیت رفت
.........ا.ت
تو اتاق می و میومدم و میرفتم مغزم داره منفجر میشه لچن احماقا مطمئنم باز انداختن گردن من اینا چی از زندگی من میخوان یعنی خ.کیم خودش نقشه شو فاش کرده
یک دفعه در باز شد و جونگکوک اومد تو محکم درو بست و با عصبانیت اومد طرفم و یه سیلی محکم بهم زد که افتادم زمین اه فک کنم فکم جایه جا شد بعد داد زد
جونگکوک: تو احمقی یا چی چرا میری کاری رو انجام میدی که به تو ربطی نداره چرا دیونم میکنی چرا
بادرد گفتم
ا.ت: تو دیونه شدی من این کارو نکردم
جونگکوک:.....
۳۹.۹k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.