White Rose 🤍 ⁴⁸
ات ویو]
با جونگکوک برگشتیم عمارت و نهارمون رو با آچا که تازه از خواب بیدار شده بود خوردیم
بعد از نهار جونگکوک به تهیونگ زنگ میزد که باهاش در مورد یه سری جزئیات کار حرف بزنه ولی تهیونگ جوابشو نمیداد برای همین گوشیشو پرت کرد رو مبل
جونگکوک: چرا جواب نمیده؟
نشستم کنارش و ماگ قهوهش رو گذاشتم رو میز و آروم خندیدم: تازه با داهیون ابراز علاقه کردن شاید دارن یه بچه واسه خودشون میسازن
جونگکوک برگشت سمتم و دستشو آروم رو رون پام کشید: عه؟ تو نمیخوای یه بچه به من بدی؟
تو چشماش نگاه کردم: بچه میخوای؟
سرشو تکون داد: نه ولی مراحل ساختنشو دوست دارم (و با یه لبخند دارک نگام کرد)
دستمو آروم رو دستش گذاشتم: ایشالا بعد از عروسیمون
دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش نزدیک کرد و لباشو رو لبام گذاشت و شروع کرد بوسیدنم، دستامو دور گردنش حلقه کردم و آروم همراهیش کردم
سرشو برد تو گودی گردنم و گردنمو شروع کرد مارک گذاشتن
لبامو گاز گرفتم که جلو نالمو بگیرم ولی موفقیت آمیز نبود برای همین سرشو آروم از گردنم جدا کردم: کوک... کوک آچا تو اتاقشه ممکنه بیاد بیرون ما رو ببینه
گردنمو یه مارک دیگه گذاشت و آروم ازم فاصله گرفت: باشه ولی فکر نکن به این راحتی بیخیالت میشم بیبی گرل
شونه هامو بالا انداختم: باشه... ولی الان نمیتونی کاری بکنی و بلند شدم یه طور حرص دراری از جلوش رد شدم و رفتم سمت اتاقمون
فردای اون روز)
ساعت حدود ۱۱ اینا رفتم شرکت دنبال داهیون که با هم دیگه بریم مزون و لباس عروسیمو پرو کنم
رسیدیم به مزون و رفتم توی اتاق پرو لباسمو از تنم دراوردم که چشمم به گردنم خورد
جای مارکای جونگکوک رو گردنم خودنمایی میکرد، نفسمو فوت کردم بیرون «امروز نمیتونم لباس پرو کنم باید بزارم اینا خوب شن» لباسمو پوشیدم و رفتم بیرون دست داهیون رو گرفتم و رفتیم بیرون
داهیون: دستمو کندی چته خب؟
ات: هیچی هیچی فقط رو مود لباس پرو کردن نبودم امروز بیا بریم یه چیزی بخوریم
داهیون سرشو تکون داد: نوچ من هیچی نمیخورم رژیم دارم باید روز عروسیت خوب به نظر بیام که چشم مامان تهیونگ منو بگیره
از خنده پوکیدم: مگه دهه شصته؟ باشه بابا بیا بریم لباس تو رو بخریم...
#فیک_جونگ_کوک
با جونگکوک برگشتیم عمارت و نهارمون رو با آچا که تازه از خواب بیدار شده بود خوردیم
بعد از نهار جونگکوک به تهیونگ زنگ میزد که باهاش در مورد یه سری جزئیات کار حرف بزنه ولی تهیونگ جوابشو نمیداد برای همین گوشیشو پرت کرد رو مبل
جونگکوک: چرا جواب نمیده؟
نشستم کنارش و ماگ قهوهش رو گذاشتم رو میز و آروم خندیدم: تازه با داهیون ابراز علاقه کردن شاید دارن یه بچه واسه خودشون میسازن
جونگکوک برگشت سمتم و دستشو آروم رو رون پام کشید: عه؟ تو نمیخوای یه بچه به من بدی؟
تو چشماش نگاه کردم: بچه میخوای؟
سرشو تکون داد: نه ولی مراحل ساختنشو دوست دارم (و با یه لبخند دارک نگام کرد)
دستمو آروم رو دستش گذاشتم: ایشالا بعد از عروسیمون
دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش نزدیک کرد و لباشو رو لبام گذاشت و شروع کرد بوسیدنم، دستامو دور گردنش حلقه کردم و آروم همراهیش کردم
سرشو برد تو گودی گردنم و گردنمو شروع کرد مارک گذاشتن
لبامو گاز گرفتم که جلو نالمو بگیرم ولی موفقیت آمیز نبود برای همین سرشو آروم از گردنم جدا کردم: کوک... کوک آچا تو اتاقشه ممکنه بیاد بیرون ما رو ببینه
گردنمو یه مارک دیگه گذاشت و آروم ازم فاصله گرفت: باشه ولی فکر نکن به این راحتی بیخیالت میشم بیبی گرل
شونه هامو بالا انداختم: باشه... ولی الان نمیتونی کاری بکنی و بلند شدم یه طور حرص دراری از جلوش رد شدم و رفتم سمت اتاقمون
فردای اون روز)
ساعت حدود ۱۱ اینا رفتم شرکت دنبال داهیون که با هم دیگه بریم مزون و لباس عروسیمو پرو کنم
رسیدیم به مزون و رفتم توی اتاق پرو لباسمو از تنم دراوردم که چشمم به گردنم خورد
جای مارکای جونگکوک رو گردنم خودنمایی میکرد، نفسمو فوت کردم بیرون «امروز نمیتونم لباس پرو کنم باید بزارم اینا خوب شن» لباسمو پوشیدم و رفتم بیرون دست داهیون رو گرفتم و رفتیم بیرون
داهیون: دستمو کندی چته خب؟
ات: هیچی هیچی فقط رو مود لباس پرو کردن نبودم امروز بیا بریم یه چیزی بخوریم
داهیون سرشو تکون داد: نوچ من هیچی نمیخورم رژیم دارم باید روز عروسیت خوب به نظر بیام که چشم مامان تهیونگ منو بگیره
از خنده پوکیدم: مگه دهه شصته؟ باشه بابا بیا بریم لباس تو رو بخریم...
#فیک_جونگ_کوک
۱۴.۸k
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.