استری کیدز
#استری_کیدز
(شکنجه سفید، وقتی بیشتر از سه روز توی اتاق سفید که همه چیز سفید بمونید، بینایی تون رو از دست میدین، بطور خلاصه)
~اونجا پا نذار.. جنازه اس
با شنیدن این کلمه لرزه ای به وجودم افتاد
با پیچیدن صدایی تو فضای اتاق
لامپ های سفید رنگ فضا رو روشن کرد، همه چیز سفید بود، بخاطر این روشنی رنگ چشمام درد گرفت
~عادت میکنی.. تو چیکار کردی که الان اینجایی؟!
به سمت صدا نگاه کردم این همون دختر بود، لباسای تنش کاملا سفید بود و مثل بیمارای دیوونه دستاش داخل لباس پیچیده شده بود،پلکاش بسته بود، مثل ادمای نابینا
+ت.. تو چند وقته اینجایی
~دو هفته ای میشه، جی هیون و تو؟!
+م.. م.. من هی جینم، تو، تو چشمات اذیت نمیشه
با دوتا انگشتم چشمام رو مالش دادم
~من دیگه چیزی نمی بینم
پوزخند تلخ اما صدا داری زد
اب دهنم رو قورت دادم و به سمت جایی که دختر نشسته بود و کنارش نشستم
~من دیوونه نیستم، از این لحاظ خیالت راحت
دیگه نتونستم کنجکاویم رو کنترل کنم و گفتم
+تو اینجا چیکار میکنی؟! چی میدونی؟!اون روز توی اتاق چان چه خبر بود؟!
~مثله اینکه کنجکاویت زیاده.. ولی اینجا نباید زیاد کنجکاو باشی، شرایط زندگیت میشه مثله من، عملا یه عروسک ج. سی
+منظورت چیه
~من.. من اینجا کار می کردم، به عنوان خدمه، روزی که به این بدبختی افتادم، داشتم راه رو هارو تمیز می کردم که به یه اتاق مشکوک رسیدم، در نیمه باز بود، اینقدر کنجکاویم گل کرد، که وارد اون اتاق کوفتی شدم، که ای کاش نمیشدم،
اشک از بین پلکای بسته اش میامد، چشمام بخاطر سفیدی همه چیز درد گرفته بود، اما سعی کردم با تمام وجودم بهش گوش بدم
+اونجا چی دیدی؟!
~اینجا تیمارستان نیست، اینجا،، اینجا از اون چیزی که فکر میکنی بدتره
با شنیدن صدای پا که هی نزدیک تر میشد لرزه ای به تن جفتمون افتاد
~فقط برو راهروی دست شویی، اونجا کنار دیوار بزرگ خاکستری رنگ یه در کوچیکه، کلیدش توی اتاق چانه،نمی دونم دقیقا کجا، وقتی که نیست برو و برش دار، که کار سختیه، چون هیچوقت از اتاقش بیرون نمیره
با باز شدن در حرفش رو قطع کرد، چانگبین وارد اتاق شد و دستم رو کشید و بلندم کرد
چ: جی هیون جونم، منتظر باشیا
منو کشون کشون به سمت در برد و به سمت بیرون از اتاق هدایت کرد. از اتاق بیرون بردم و در اهنی اتاق رو پشت سرش قفل کرد، بدون هیچ حرفی منو به سمت حیاط برد
چ: یکم به چشمات استراحت بده خانمی،
بعد از گفتن این حرف من و با تمام افکارم تنهام گذاشت، به سمت نیمکت حیاط رفتم و روش نشستم، واقعا اینجا چخبره؟؟
همینجوری روی نیمکت نشسته بودم که با صدایی از ترس توی جام پریدم
(شکنجه سفید، وقتی بیشتر از سه روز توی اتاق سفید که همه چیز سفید بمونید، بینایی تون رو از دست میدین، بطور خلاصه)
~اونجا پا نذار.. جنازه اس
با شنیدن این کلمه لرزه ای به وجودم افتاد
با پیچیدن صدایی تو فضای اتاق
لامپ های سفید رنگ فضا رو روشن کرد، همه چیز سفید بود، بخاطر این روشنی رنگ چشمام درد گرفت
~عادت میکنی.. تو چیکار کردی که الان اینجایی؟!
به سمت صدا نگاه کردم این همون دختر بود، لباسای تنش کاملا سفید بود و مثل بیمارای دیوونه دستاش داخل لباس پیچیده شده بود،پلکاش بسته بود، مثل ادمای نابینا
+ت.. تو چند وقته اینجایی
~دو هفته ای میشه، جی هیون و تو؟!
+م.. م.. من هی جینم، تو، تو چشمات اذیت نمیشه
با دوتا انگشتم چشمام رو مالش دادم
~من دیگه چیزی نمی بینم
پوزخند تلخ اما صدا داری زد
اب دهنم رو قورت دادم و به سمت جایی که دختر نشسته بود و کنارش نشستم
~من دیوونه نیستم، از این لحاظ خیالت راحت
دیگه نتونستم کنجکاویم رو کنترل کنم و گفتم
+تو اینجا چیکار میکنی؟! چی میدونی؟!اون روز توی اتاق چان چه خبر بود؟!
~مثله اینکه کنجکاویت زیاده.. ولی اینجا نباید زیاد کنجکاو باشی، شرایط زندگیت میشه مثله من، عملا یه عروسک ج. سی
+منظورت چیه
~من.. من اینجا کار می کردم، به عنوان خدمه، روزی که به این بدبختی افتادم، داشتم راه رو هارو تمیز می کردم که به یه اتاق مشکوک رسیدم، در نیمه باز بود، اینقدر کنجکاویم گل کرد، که وارد اون اتاق کوفتی شدم، که ای کاش نمیشدم،
اشک از بین پلکای بسته اش میامد، چشمام بخاطر سفیدی همه چیز درد گرفته بود، اما سعی کردم با تمام وجودم بهش گوش بدم
+اونجا چی دیدی؟!
~اینجا تیمارستان نیست، اینجا،، اینجا از اون چیزی که فکر میکنی بدتره
با شنیدن صدای پا که هی نزدیک تر میشد لرزه ای به تن جفتمون افتاد
~فقط برو راهروی دست شویی، اونجا کنار دیوار بزرگ خاکستری رنگ یه در کوچیکه، کلیدش توی اتاق چانه،نمی دونم دقیقا کجا، وقتی که نیست برو و برش دار، که کار سختیه، چون هیچوقت از اتاقش بیرون نمیره
با باز شدن در حرفش رو قطع کرد، چانگبین وارد اتاق شد و دستم رو کشید و بلندم کرد
چ: جی هیون جونم، منتظر باشیا
منو کشون کشون به سمت در برد و به سمت بیرون از اتاق هدایت کرد. از اتاق بیرون بردم و در اهنی اتاق رو پشت سرش قفل کرد، بدون هیچ حرفی منو به سمت حیاط برد
چ: یکم به چشمات استراحت بده خانمی،
بعد از گفتن این حرف من و با تمام افکارم تنهام گذاشت، به سمت نیمکت حیاط رفتم و روش نشستم، واقعا اینجا چخبره؟؟
همینجوری روی نیمکت نشسته بودم که با صدایی از ترس توی جام پریدم
۷.۷k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.