IN MY MIND❤️🔥
IN MY MIND❤️🔥
PART||1۶
آیریس با آلیس پشت چادر ها رفتن....جایی
ساکت و آروم تا کسی از حرفاشون رو نشنوه....آلیس نگران بود و می دونست می خواد آیریس از چی حرف بزنه....
آیریس:خوب توضیح بده....
آلیس:چی؟(خنده)تو گفتی بیایم حرف بزنیم...(استرس)
آیریس:دست از سر مسخره بازی بردار....خودت هم می دونی منظورم چیه....پس درست جواب بده...(عصبانی)
آلیس:چی...میشه رک باشی مثل همیشه..؟
آیریس:رابطه تو و جونگکوک چیه؟(داد)
آلیس:خو..خو...خوب از کجا شروع کنم(بغض)
آیریس:شما رابطتون قرار دادی هست....درست می گم..؟(بگو نه .....بگو نه.....تروخدا بگو نه...)
آلیس:درسته...
آیریس:چی؟(تعجب)
آلیس:من به خاطر اینکه جلوی تهیونگ ضایع نشم و بخاطر غرورم این کارو کردم.....اما...اما الان میتونیم درستش کنیم....فقط لازمه ما جرا رو برای همه تعریف کنیم....
آیریس:تو...تو چی کار کردی؟...تو با احساسات جونگکوک داری بازی می کنی....
آلیس:ولی جونگکوک به من حسی نداره....
آیریس:مگه نگفتی دوست داره....؟
آلیس:اون شب مست بود....یک چیز هایی گفته دیگه...بعدشم من مناسب اون نیستم....
آیریس:آلیس الان این مهم نیست....برو با جونگکوک صحبت کن....
آلیس:باشه فردا حرف می زنم....
آیریس:نه...همین امشب..!
آلیس:ولی خوب...
آیریس:می رم صداش بزنم بیاد....
جونگکوک:آیریس منو کار داشتی؟
آیریس:آره...چند لحظه وقتتو میگیرم...پشت سرم بیا....
جونگکوک پشت سر آیریس رفت....که نگاهش به آلیس خورد...چشم تو چشم شدن تا چند دقیقه....که آلیس سرش رو پایین انداخت....
آیریس:خوب....حرف هاتون رو بزنین...من رفتم...
چند دقیقه سکوت حکم فرما شد....آلیس سکوت رو شکست....
آلیس:بیا به همه بگیم دروغه(بغض)
جونگکوک:مگه نگفتی می خوای ضایع نشی؟(تعجب)
آلیس:دیگه برام مهم نیست...
جونگکوک:و...ولی من واقعا دو....
آلیس:کافیه....قرار بود هیچ حسی بهم نداشته باشیم....الانم اعلام می کنیم و تموم....شب خوش...
آلیس اینهارو گفت ورفت....می دونست نمی تونه حال بد جونگکوک رو تحمل کنه....اما باید هرچه زود تر این رابطه رو پایان میداد....جونگکوک هم نشست رو ی زمین....چشماش پر از اشک بود...اما می دونست همچین روزی قراره برسه...
PART||1۶
آیریس با آلیس پشت چادر ها رفتن....جایی
ساکت و آروم تا کسی از حرفاشون رو نشنوه....آلیس نگران بود و می دونست می خواد آیریس از چی حرف بزنه....
آیریس:خوب توضیح بده....
آلیس:چی؟(خنده)تو گفتی بیایم حرف بزنیم...(استرس)
آیریس:دست از سر مسخره بازی بردار....خودت هم می دونی منظورم چیه....پس درست جواب بده...(عصبانی)
آلیس:چی...میشه رک باشی مثل همیشه..؟
آیریس:رابطه تو و جونگکوک چیه؟(داد)
آلیس:خو..خو...خوب از کجا شروع کنم(بغض)
آیریس:شما رابطتون قرار دادی هست....درست می گم..؟(بگو نه .....بگو نه.....تروخدا بگو نه...)
آلیس:درسته...
آیریس:چی؟(تعجب)
آلیس:من به خاطر اینکه جلوی تهیونگ ضایع نشم و بخاطر غرورم این کارو کردم.....اما...اما الان میتونیم درستش کنیم....فقط لازمه ما جرا رو برای همه تعریف کنیم....
آیریس:تو...تو چی کار کردی؟...تو با احساسات جونگکوک داری بازی می کنی....
آلیس:ولی جونگکوک به من حسی نداره....
آیریس:مگه نگفتی دوست داره....؟
آلیس:اون شب مست بود....یک چیز هایی گفته دیگه...بعدشم من مناسب اون نیستم....
آیریس:آلیس الان این مهم نیست....برو با جونگکوک صحبت کن....
آلیس:باشه فردا حرف می زنم....
آیریس:نه...همین امشب..!
آلیس:ولی خوب...
آیریس:می رم صداش بزنم بیاد....
جونگکوک:آیریس منو کار داشتی؟
آیریس:آره...چند لحظه وقتتو میگیرم...پشت سرم بیا....
جونگکوک پشت سر آیریس رفت....که نگاهش به آلیس خورد...چشم تو چشم شدن تا چند دقیقه....که آلیس سرش رو پایین انداخت....
آیریس:خوب....حرف هاتون رو بزنین...من رفتم...
چند دقیقه سکوت حکم فرما شد....آلیس سکوت رو شکست....
آلیس:بیا به همه بگیم دروغه(بغض)
جونگکوک:مگه نگفتی می خوای ضایع نشی؟(تعجب)
آلیس:دیگه برام مهم نیست...
جونگکوک:و...ولی من واقعا دو....
آلیس:کافیه....قرار بود هیچ حسی بهم نداشته باشیم....الانم اعلام می کنیم و تموم....شب خوش...
آلیس اینهارو گفت ورفت....می دونست نمی تونه حال بد جونگکوک رو تحمل کنه....اما باید هرچه زود تر این رابطه رو پایان میداد....جونگکوک هم نشست رو ی زمین....چشماش پر از اشک بود...اما می دونست همچین روزی قراره برسه...
۳.۱k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.