پارت ۲۳
پارت ۲۳
بومگیو هم خندید وگفت :
بومگیو : خب چرا اینقدر به خودت فشار میاری بچه ؟ مجبوری تا این موقع شبکارکنی؟
کای : هوم ، میخوام سهم اجاره خونه م رو خودم بدم
یونجو ن :کای یا اینجوری نمیشه ... میدونم دوست داری مستقل باشی ولی به نظرم تو االن بشین روی
درست تمرکز کن بعد از اینکه درست تموم شد و یه کار خوب گیر آوردی اونوقت جبران کن ، تا اون موقع
من و بومگیو که سر کار میریم پول اجاره خونه رو میدیم
کای : نگران نباش هیونگ ... من درسم هیچ مشکلی نداره
یونجون : میدونم نداره ، تو پسر باهوشی هستی ولی ... اینجوریکه از خودتکار میکشی بدنت ضعیف
میشه ...
کای خواست چیزی بگه که بومگیوگفت :
بومگیو : لج نکن بچه ، هیونگ راست میگه ... االن نمیخواد اینقدر خودت رو خسته کنی ..
کای یه پسر کو چیک و خجالتی بود که یونجون دو سال پیش توی یه بار پیداش کرده بود ، اونجا به
عنوان پیش خدمت کار میکرد ولی پولی که میگرفت به جای اینکه مال خودش باشه مال شوهر خاله ش
بود ... خانواده ش رو توی بچگی از دست داده بود و خاله ش هم سال قبل فوت شده بود ... وکای
موند و شوهر خاله ای که معتاد الکلی بود و هر روز کتکش میزد
با اینکه اون زمان یونجون هنوز یه دانشجو بود ولی خیلی خوب تونست کای رو از چنگ اون مرد نجات
بده و بیاره پیش خودش و بومگیو ... حاال بعد از دوسالکای تازه وارد سال سوم دبیرستان شده بود و
حسابی بهم نزدیک شده بودن
***
دو ماه بعد :
توی این دو ماه اتفاقات مختلف زیادی برای اون چهار نفر افتاده بود ، سوبین بالخره تونست پدرش رو
قانع کنه که میخواد یه نقاش بشه و واقعا هم شروع کرد به صورت حرفه ای به کارش ادامه دادن
با اینکه از سمت پدرش طرد شد ولی براش مهم نبود ، نه تا وقتی که داشت جوری که خودش میخواست
زندگی میکرد ... بعد از خروج سوبین ازشرکت تهیونیکه ده سال با سوبین مونده بود و همیشه
حمایتش می کرد طبق خواسته ی خود سوبین تصمیم گرفت بره دنبال عالقه ی خودش که درس خوندن
بود
بومگیو هم خندید وگفت :
بومگیو : خب چرا اینقدر به خودت فشار میاری بچه ؟ مجبوری تا این موقع شبکارکنی؟
کای : هوم ، میخوام سهم اجاره خونه م رو خودم بدم
یونجو ن :کای یا اینجوری نمیشه ... میدونم دوست داری مستقل باشی ولی به نظرم تو االن بشین روی
درست تمرکز کن بعد از اینکه درست تموم شد و یه کار خوب گیر آوردی اونوقت جبران کن ، تا اون موقع
من و بومگیو که سر کار میریم پول اجاره خونه رو میدیم
کای : نگران نباش هیونگ ... من درسم هیچ مشکلی نداره
یونجون : میدونم نداره ، تو پسر باهوشی هستی ولی ... اینجوریکه از خودتکار میکشی بدنت ضعیف
میشه ...
کای خواست چیزی بگه که بومگیوگفت :
بومگیو : لج نکن بچه ، هیونگ راست میگه ... االن نمیخواد اینقدر خودت رو خسته کنی ..
کای یه پسر کو چیک و خجالتی بود که یونجون دو سال پیش توی یه بار پیداش کرده بود ، اونجا به
عنوان پیش خدمت کار میکرد ولی پولی که میگرفت به جای اینکه مال خودش باشه مال شوهر خاله ش
بود ... خانواده ش رو توی بچگی از دست داده بود و خاله ش هم سال قبل فوت شده بود ... وکای
موند و شوهر خاله ای که معتاد الکلی بود و هر روز کتکش میزد
با اینکه اون زمان یونجون هنوز یه دانشجو بود ولی خیلی خوب تونست کای رو از چنگ اون مرد نجات
بده و بیاره پیش خودش و بومگیو ... حاال بعد از دوسالکای تازه وارد سال سوم دبیرستان شده بود و
حسابی بهم نزدیک شده بودن
***
دو ماه بعد :
توی این دو ماه اتفاقات مختلف زیادی برای اون چهار نفر افتاده بود ، سوبین بالخره تونست پدرش رو
قانع کنه که میخواد یه نقاش بشه و واقعا هم شروع کرد به صورت حرفه ای به کارش ادامه دادن
با اینکه از سمت پدرش طرد شد ولی براش مهم نبود ، نه تا وقتی که داشت جوری که خودش میخواست
زندگی میکرد ... بعد از خروج سوبین ازشرکت تهیونیکه ده سال با سوبین مونده بود و همیشه
حمایتش می کرد طبق خواسته ی خود سوبین تصمیم گرفت بره دنبال عالقه ی خودش که درس خوندن
بود
۲.۷k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.