هيولاي جزيره كرت
هيولاي جزيره كرت
جزيره کِرت ، در درياي مديترانه ، در روزگار باستان ، بين دو تمدن بزرگ مصر و يونان قرار داشت و از همين جزيره بود که يکي از معماهاي کهن ، به صورت افسانه اي شگفت انگيز ، نسل به نسل و سينه به سينه نقل شده ، انسانها را به خود مشغول داشته و به فکر فرو برده است . بر طبق افسانه هاي مردم کرت باستان ، " مينو تور " موجودي به شکل نيمه آدمي و نيمه گاو ، با دو شاخ بلند و تيز بر سر ، در غاري عميق در جزيره کرت مي زيست و از گوشت انسان تغذيه مي کرد و اين موجود را مردم پرستش مي کردند . مينوس ، پادشاه جزيره کرت ، براي مينوتور مکاني ويژه در برابر آن غار ساخته بود که راهرو هاي پيچ در پيچ و دالانهاي گمراه کننده بسيار داشت و چنان بود که اگر کسي وارد اين مکان مي شد ، هر قدر جلو مي رفت ، به چهار راه جديد مي رسيد و سرانجام در دهليز هاي تو در توي آن گيج و گمراه مي شد و در چنگال مينوتور گرفتار مي شد !
اين مکان عجيب را " لابريت " مي گفتند .
افسانه مي گويد که مينوس پادشاه جزيره کرت ، دو فرزند داشت : پسرش آندروژه و دخترش آريان.
آندروژه که ورزشکاري بي مانند بود ، بر آن شد به يونان برود و در مسابقه اي با قهرمانان ان کشور شرکت کند . در يونان آندروژه موفق شد همه قهرمانان را شکست دهد و شايستگي و مزيّت جوانان کشور کرت را بر جوانان کشور يونان نشان دهد .
يونانيان که انتظار چنين شکستي را نداشتند و نمي توانستند شرم شکست را تحمل کنند ، تصميم به قتل شاهزاده کرت گرفتند و سرانجام او را کشتند.
چون خبر کشته شدن آندروژه به پادشاه جزيره کرت رسيد ، چنان خشمگين شد که به قصد خونخواهي فرزند ، با صد کشتي ، انباشته از سربازان انتقامجو ، به يونان حمله ور شد و نه فقط آتن ، مرکز يونان را ويران کرد ، بلکه دستور داد يونانيان هر 9 سال يکبار 14 جوان _ 7 پسر و 7 دختر _ را به عنوان خونبهاي فرزندش روانه جزيره کرت کنند تا به قربانگاه لابريت فرستاده شوند .
اين انتقام وحشتناک ، دو بار به فاصله 9 سال تکرار شد . هر بار 14 دختر و پسر يوناني ، در ميان اشک و ناله مردم ، سوار بريک کشتي که بادبانهاي سياه ، به نشانه ماتم _ داشت به جزيره کردت فرستاده مي شدند و ديگر بازنمي گشتند .
سومين بار ، تزه ، فرزند اژه ( پادشاهان يوناني ) که جواني دلاور بود ، با اصرار از پدر خواست که اين بار او را همراه قربانيان به جزيره کرت بفرستد . نقشه تزه اين بود که به جنگ مينوتور برود و با کشتن ان هيولا به اين ماجراي غمناک پايان دهد . اژه ناگزير پذيرفت .
تزه با پدر قرار گذاشت که هنگام بازگشت کشتي ، اگر بادبانها همچنان سياه بودند ، بداند که وي به هدف خود نرسيده است و موجود وحشتناک او را طعمه خود کرده است . اما اگر بادبانها سفيد بودند ، نشانه ان است که که وي توانسته است هيولاي جزيره کرت را نابود کند .
وقتي " قربانيان پيشکش به هيولا " به جزيره کرت رسيدند ، به فرمان مينوس شاه جشن بزرگي در ميدان مقابل لابريت ترتيب داده شد و چهارده يوناني در جايي مانند قفس ، در وسط ميدان ، به تماشا نهادند و پيرامون انها مردم به پايکوبي پرداختند .
آريان ، دختر مينوس ، که از انتقامگيري هولناک پدر خود نفرت داشت ، چون نتوانسته بود پدر را از اجراي اين مراسم باز دارد ، بر آن شد به تزه کمک کند . بنابراين ، در هنگام جشن و بي خبري مردم ، خود را به او رسانيد و بي آنکه کسي متوجه شود يک گلوله نخ و يک خنجر فولادي به او رسانيد و گفت : " از همان لحظه ورود به لابريت ، نخ را باز کن و همچنان که در دالانهاي پيچ در پيچ آن پيشروي مي کني نخ را در مسير خود بگشا ، به مينوتور که رسيدي ، با اين خنجر زهر آگين به ان هيولاي خون آشام حمله ور شو و ان را از پاي در آور و از مسيري که نخ تو را راهنمايي مي کند ، دوباره به دهانه لابريت بر گرد . آنجا ، من و ديگر هموطنانت منتظر تو هستيم تا سوار بر کشتي شويم و از اينجا بگريزيم . "
تزه ، خنجر و گلوله نخ را گرفت و در زير لباس خود جاي داد .
صبحگاه روز بعد ، گروه قربانيان را پايکوبان به مدخل لابريت بردند ، و همه را بزور به داخل فرستادند و خود ، خوشحال از اينکه طعمه هاي خوبي تقديم خداي خود کرده بودند ، پايکوبان بازگشتند .
از گروه قربانيان ، نخستين کس که پيشروي در لابريت را آغاز کرد ، تزه بود . او خنجر به يک دست و گلوله نخ به دست ديگر ، گام به گام در راهروهاي بي پايان و پيچ در پيچ لابريت جلو مي رفت و در همان حال نخ را کم کم باز مي کرد
جزيره کِرت ، در درياي مديترانه ، در روزگار باستان ، بين دو تمدن بزرگ مصر و يونان قرار داشت و از همين جزيره بود که يکي از معماهاي کهن ، به صورت افسانه اي شگفت انگيز ، نسل به نسل و سينه به سينه نقل شده ، انسانها را به خود مشغول داشته و به فکر فرو برده است . بر طبق افسانه هاي مردم کرت باستان ، " مينو تور " موجودي به شکل نيمه آدمي و نيمه گاو ، با دو شاخ بلند و تيز بر سر ، در غاري عميق در جزيره کرت مي زيست و از گوشت انسان تغذيه مي کرد و اين موجود را مردم پرستش مي کردند . مينوس ، پادشاه جزيره کرت ، براي مينوتور مکاني ويژه در برابر آن غار ساخته بود که راهرو هاي پيچ در پيچ و دالانهاي گمراه کننده بسيار داشت و چنان بود که اگر کسي وارد اين مکان مي شد ، هر قدر جلو مي رفت ، به چهار راه جديد مي رسيد و سرانجام در دهليز هاي تو در توي آن گيج و گمراه مي شد و در چنگال مينوتور گرفتار مي شد !
اين مکان عجيب را " لابريت " مي گفتند .
افسانه مي گويد که مينوس پادشاه جزيره کرت ، دو فرزند داشت : پسرش آندروژه و دخترش آريان.
آندروژه که ورزشکاري بي مانند بود ، بر آن شد به يونان برود و در مسابقه اي با قهرمانان ان کشور شرکت کند . در يونان آندروژه موفق شد همه قهرمانان را شکست دهد و شايستگي و مزيّت جوانان کشور کرت را بر جوانان کشور يونان نشان دهد .
يونانيان که انتظار چنين شکستي را نداشتند و نمي توانستند شرم شکست را تحمل کنند ، تصميم به قتل شاهزاده کرت گرفتند و سرانجام او را کشتند.
چون خبر کشته شدن آندروژه به پادشاه جزيره کرت رسيد ، چنان خشمگين شد که به قصد خونخواهي فرزند ، با صد کشتي ، انباشته از سربازان انتقامجو ، به يونان حمله ور شد و نه فقط آتن ، مرکز يونان را ويران کرد ، بلکه دستور داد يونانيان هر 9 سال يکبار 14 جوان _ 7 پسر و 7 دختر _ را به عنوان خونبهاي فرزندش روانه جزيره کرت کنند تا به قربانگاه لابريت فرستاده شوند .
اين انتقام وحشتناک ، دو بار به فاصله 9 سال تکرار شد . هر بار 14 دختر و پسر يوناني ، در ميان اشک و ناله مردم ، سوار بريک کشتي که بادبانهاي سياه ، به نشانه ماتم _ داشت به جزيره کردت فرستاده مي شدند و ديگر بازنمي گشتند .
سومين بار ، تزه ، فرزند اژه ( پادشاهان يوناني ) که جواني دلاور بود ، با اصرار از پدر خواست که اين بار او را همراه قربانيان به جزيره کرت بفرستد . نقشه تزه اين بود که به جنگ مينوتور برود و با کشتن ان هيولا به اين ماجراي غمناک پايان دهد . اژه ناگزير پذيرفت .
تزه با پدر قرار گذاشت که هنگام بازگشت کشتي ، اگر بادبانها همچنان سياه بودند ، بداند که وي به هدف خود نرسيده است و موجود وحشتناک او را طعمه خود کرده است . اما اگر بادبانها سفيد بودند ، نشانه ان است که که وي توانسته است هيولاي جزيره کرت را نابود کند .
وقتي " قربانيان پيشکش به هيولا " به جزيره کرت رسيدند ، به فرمان مينوس شاه جشن بزرگي در ميدان مقابل لابريت ترتيب داده شد و چهارده يوناني در جايي مانند قفس ، در وسط ميدان ، به تماشا نهادند و پيرامون انها مردم به پايکوبي پرداختند .
آريان ، دختر مينوس ، که از انتقامگيري هولناک پدر خود نفرت داشت ، چون نتوانسته بود پدر را از اجراي اين مراسم باز دارد ، بر آن شد به تزه کمک کند . بنابراين ، در هنگام جشن و بي خبري مردم ، خود را به او رسانيد و بي آنکه کسي متوجه شود يک گلوله نخ و يک خنجر فولادي به او رسانيد و گفت : " از همان لحظه ورود به لابريت ، نخ را باز کن و همچنان که در دالانهاي پيچ در پيچ آن پيشروي مي کني نخ را در مسير خود بگشا ، به مينوتور که رسيدي ، با اين خنجر زهر آگين به ان هيولاي خون آشام حمله ور شو و ان را از پاي در آور و از مسيري که نخ تو را راهنمايي مي کند ، دوباره به دهانه لابريت بر گرد . آنجا ، من و ديگر هموطنانت منتظر تو هستيم تا سوار بر کشتي شويم و از اينجا بگريزيم . "
تزه ، خنجر و گلوله نخ را گرفت و در زير لباس خود جاي داد .
صبحگاه روز بعد ، گروه قربانيان را پايکوبان به مدخل لابريت بردند ، و همه را بزور به داخل فرستادند و خود ، خوشحال از اينکه طعمه هاي خوبي تقديم خداي خود کرده بودند ، پايکوبان بازگشتند .
از گروه قربانيان ، نخستين کس که پيشروي در لابريت را آغاز کرد ، تزه بود . او خنجر به يک دست و گلوله نخ به دست ديگر ، گام به گام در راهروهاي بي پايان و پيچ در پيچ لابريت جلو مي رفت و در همان حال نخ را کم کم باز مي کرد
۱.۵k
۲۵ آبان ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.