part:15. name:fate
از دستشویی اومدم بیرون زیاد حالم خوب نبود سردرد داشتم این دیگه چجور خوابی بود؟روی تخت نشستم و سرمو با دوتا دستام گرفتم که همون لحظه در اتاق به صدا در اومد
_ک..یه؟
صدام خیلی لرزون شده بود دسته خودمم نبود هیچ کنترلی رو خودم نداشتم
در اتاق باز شد و تهیونگ اومد داخل و گفت
_مادرت کارت داره گفت صدات کنم
سری تکون دادم که گفت
_حالت خوبه کایرا؟
بهش نگاه کردم و لب زدم
_اره ...چطور؟
_رنگ صورتت پریده زیر چشات گود افتاده بدنت میلرزه عرق داری میریزی و با لکنت صحبت می کنی
چقد سریع همه ی اینارو فهمید چه دقتی داره
آروم لب زدم
_عا ..نه حالم خوبه فقط کابوس دیدم باعث شد یکم بهم بریزم
از جام بلند شدم که همون لحظه چشمام سیاهی رفت و باعث شد که تعادلمو از دست بدم نزدیک بود بیفتم رو زمین که تهیونگ منو گرفت و گفت
_اره معلومه حالت خیلی خوبه
دیگه حتی یه کلمم نمیتونستم حرف بزنم که تهیونگ تو یه حرکت بلندم کرد
سرمو گذاشتم رو شونش که آروم و کوتاه گفت
_نگران نباش نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه
نفهمیدم منظورش چی بود اسیب؟کی؟
که یهو یه تیکه از خوابم یادم اومد
_فرار کن کایرا
نکنه میدونه چی خواب دیدم ؟ولی چطور ؟
تهیونگ بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت
_زیاد صحبت نکن خوب؟
با تعجب بهش نگاه کردم که در اتاق باز کرد و از پله ها رفت پایین همه مات مبهوت داشتن بهمون نگاه می کردن که مامانم گفت
_چیشده چرا کایرا بغل کردی تهیونگ ؟
_حالش بده میخام ببرمش بیمارستان
لیسا ایشی کرد و رفت تو آشپز خونه تهیونگم سریع در خونه باز کرد و رفتیم بیرون
به پارکینگ که رسیدیم در ماشین زد و منو نشوند عقب خودشم نشست جلو و سریع حرکت کرد
یعنی براش مهمم؟که میخواد ببرتم بیمارستان؟با اینکه زیاد چیزه مهمیم نیست..!
#تهیونگ
کایرا فک میکنه اینکه اون خوابو دیده و حالا حالش بد شده چیز مهمی نیست ولی بخاطر زخم گردنش این خواب ها ادامه پیدا می کنه تا وقتی که اونو بکشه!مگر اینکه ..
کایرا از جاش بلند شد گفت
_حالم خوبه میشه در بزنی؟
_نه
کلافی پوفی کرد که گفتم
_خوب رسیدیم پیاده شو کایرا
از ماشین پیاده شدم و در ماشینو برای کایرا باز کردم و کمکش کردم پیاده شه
وارد بیمارستان شدیم کارای لازمو کردم و قرار شد برای کایرا یه سرم بزنن
#کایرا
تو اتاق دراز کشیده بودم منتظر تموم شدن سرم که تهیونگ اومد تو اتاق و گفت
_خوب حالت چطوره؟
_من خوبم اصن لازم نبود بیایم اینجا
با لبخندی که تا بحال ازش ندیده بودم گفت
_ولی بنظر من لازم بود خانوم کوچولو
با اخم بهش نگاه کردم که گوشیش زنگ خورد بهم نگاه کرد و گفت
_الان بر میگردم
از اتاق رفت بیرون که همون لحظه یه پسر جوون که کلاه سرش کرده بود و ماسک زده بود اومد تو اتاق با بهت بهش نگاه کردم که گفت
_سلام کایرا
_ک..یه؟
صدام خیلی لرزون شده بود دسته خودمم نبود هیچ کنترلی رو خودم نداشتم
در اتاق باز شد و تهیونگ اومد داخل و گفت
_مادرت کارت داره گفت صدات کنم
سری تکون دادم که گفت
_حالت خوبه کایرا؟
بهش نگاه کردم و لب زدم
_اره ...چطور؟
_رنگ صورتت پریده زیر چشات گود افتاده بدنت میلرزه عرق داری میریزی و با لکنت صحبت می کنی
چقد سریع همه ی اینارو فهمید چه دقتی داره
آروم لب زدم
_عا ..نه حالم خوبه فقط کابوس دیدم باعث شد یکم بهم بریزم
از جام بلند شدم که همون لحظه چشمام سیاهی رفت و باعث شد که تعادلمو از دست بدم نزدیک بود بیفتم رو زمین که تهیونگ منو گرفت و گفت
_اره معلومه حالت خیلی خوبه
دیگه حتی یه کلمم نمیتونستم حرف بزنم که تهیونگ تو یه حرکت بلندم کرد
سرمو گذاشتم رو شونش که آروم و کوتاه گفت
_نگران نباش نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه
نفهمیدم منظورش چی بود اسیب؟کی؟
که یهو یه تیکه از خوابم یادم اومد
_فرار کن کایرا
نکنه میدونه چی خواب دیدم ؟ولی چطور ؟
تهیونگ بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت
_زیاد صحبت نکن خوب؟
با تعجب بهش نگاه کردم که در اتاق باز کرد و از پله ها رفت پایین همه مات مبهوت داشتن بهمون نگاه می کردن که مامانم گفت
_چیشده چرا کایرا بغل کردی تهیونگ ؟
_حالش بده میخام ببرمش بیمارستان
لیسا ایشی کرد و رفت تو آشپز خونه تهیونگم سریع در خونه باز کرد و رفتیم بیرون
به پارکینگ که رسیدیم در ماشین زد و منو نشوند عقب خودشم نشست جلو و سریع حرکت کرد
یعنی براش مهمم؟که میخواد ببرتم بیمارستان؟با اینکه زیاد چیزه مهمیم نیست..!
#تهیونگ
کایرا فک میکنه اینکه اون خوابو دیده و حالا حالش بد شده چیز مهمی نیست ولی بخاطر زخم گردنش این خواب ها ادامه پیدا می کنه تا وقتی که اونو بکشه!مگر اینکه ..
کایرا از جاش بلند شد گفت
_حالم خوبه میشه در بزنی؟
_نه
کلافی پوفی کرد که گفتم
_خوب رسیدیم پیاده شو کایرا
از ماشین پیاده شدم و در ماشینو برای کایرا باز کردم و کمکش کردم پیاده شه
وارد بیمارستان شدیم کارای لازمو کردم و قرار شد برای کایرا یه سرم بزنن
#کایرا
تو اتاق دراز کشیده بودم منتظر تموم شدن سرم که تهیونگ اومد تو اتاق و گفت
_خوب حالت چطوره؟
_من خوبم اصن لازم نبود بیایم اینجا
با لبخندی که تا بحال ازش ندیده بودم گفت
_ولی بنظر من لازم بود خانوم کوچولو
با اخم بهش نگاه کردم که گوشیش زنگ خورد بهم نگاه کرد و گفت
_الان بر میگردم
از اتاق رفت بیرون که همون لحظه یه پسر جوون که کلاه سرش کرده بود و ماسک زده بود اومد تو اتاق با بهت بهش نگاه کردم که گفت
_سلام کایرا
۴.۱k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.