چند پارتی (وقتی بعد از کلی دوری بلاخره......) پارت ۲ (آخر )
#هیونجین
#استری_کیدز
چشمان بی حست...با دیدن فردی که جلوت با لبخند شیرینی ایستاده بود...به یک نگاه پر از شوک و تعجب تبدیل شد..
_ میتونم بیام تو....خانوم زیبا ؟
توی شوک بودی...باورت نمیشد..یعنی اون همون بود؟...همون کسی که ماه های زیادی رو منتظرش بودی ؟
+ ه...هیون....
_ آره...آره عزیزم...هیونجینم...همون هیونجین تو
اشک توی چشمات حلقه بست...
هیون چند قدم جلو اومد و درو پشت سرش بست...با چشمانی پر از عشق و لبخند بهت خیره بود...
همچنان توی شوک بودی و با چشمای اشکی به عمق چشمای مرد رو به روت زل زده بودی
هیون لبخندی زد و دستاش رو برای دعوت تو به آغوشش باز کرد...
_ بعد از این همه مدت...نمیخوای عشقت رو بغل کنی ؟
دیگه نتوسنتی جلوی خودت رو بگیری و اشکات شروع به جاری شدن کردن...
با تمام قدرتی که داشتی توی بغلش رفتی و با تمام وجودت جسمش رو سفت گرفته بودی و گریه میکردی..
هیون دستش رو به سمت موهای سیاه و ابریشمیت برد و شروع کرد به نوازش کردنشون...
_ عزیزکم...میدونی من چقدر دوستت دارم مگه نه ؟
صدای هق هقات توی بغلش خفه میشد و توی همون حالت لب زدی :
+ چرا هق هق...اینقدر طول کشید؟....هق هق
_ متاسفم نفسم....نمیخواستم فشاری که روم بود رو روی دوش تو هم بندازم
آروم کمی ازش فاصله گرفتی و چشمای اشکیت رو بهش دادی
+ میدونی چ..چقدر...د..دلم برات..تنگ شده بود ؟
هیون لبخند مهربونی زد و آروم شروع کرد به نوازش گونه ات
_ منم دلم برات یک ذره شده بود....
اروم لباش رو به سمت پیشونیت برد و بوسه ای بهش زد
_ فرشته ی من...
نگاه پر محبتش رو بهت داد
_ قول میدم دیگه تنهات نزارم.....
#استری_کیدز
چشمان بی حست...با دیدن فردی که جلوت با لبخند شیرینی ایستاده بود...به یک نگاه پر از شوک و تعجب تبدیل شد..
_ میتونم بیام تو....خانوم زیبا ؟
توی شوک بودی...باورت نمیشد..یعنی اون همون بود؟...همون کسی که ماه های زیادی رو منتظرش بودی ؟
+ ه...هیون....
_ آره...آره عزیزم...هیونجینم...همون هیونجین تو
اشک توی چشمات حلقه بست...
هیون چند قدم جلو اومد و درو پشت سرش بست...با چشمانی پر از عشق و لبخند بهت خیره بود...
همچنان توی شوک بودی و با چشمای اشکی به عمق چشمای مرد رو به روت زل زده بودی
هیون لبخندی زد و دستاش رو برای دعوت تو به آغوشش باز کرد...
_ بعد از این همه مدت...نمیخوای عشقت رو بغل کنی ؟
دیگه نتوسنتی جلوی خودت رو بگیری و اشکات شروع به جاری شدن کردن...
با تمام قدرتی که داشتی توی بغلش رفتی و با تمام وجودت جسمش رو سفت گرفته بودی و گریه میکردی..
هیون دستش رو به سمت موهای سیاه و ابریشمیت برد و شروع کرد به نوازش کردنشون...
_ عزیزکم...میدونی من چقدر دوستت دارم مگه نه ؟
صدای هق هقات توی بغلش خفه میشد و توی همون حالت لب زدی :
+ چرا هق هق...اینقدر طول کشید؟....هق هق
_ متاسفم نفسم....نمیخواستم فشاری که روم بود رو روی دوش تو هم بندازم
آروم کمی ازش فاصله گرفتی و چشمای اشکیت رو بهش دادی
+ میدونی چ..چقدر...د..دلم برات..تنگ شده بود ؟
هیون لبخند مهربونی زد و آروم شروع کرد به نوازش گونه ات
_ منم دلم برات یک ذره شده بود....
اروم لباش رو به سمت پیشونیت برد و بوسه ای بهش زد
_ فرشته ی من...
نگاه پر محبتش رو بهت داد
_ قول میدم دیگه تنهات نزارم.....
۵۲.۱k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.