آلفاواومگا
#آلفاواومگا
#part15
رز:همونه پدر ؟
پ.ر:آره خودشه خودشه
جئون رز رو محکم بغل کرد
پ.ر:بهت افتخار میکنم دخترم تو این همه راه رو رفتی تا به اونجا برسی
.....
سر میز شام کنار پدرش نشسته بود ولی اون فکرش درگیر بود و همش به فکر اون بود
پ.ر:دخترم
رز:بله پدر؟
پ.ر:چیزی شده چرا با غذات بازی میکنی؟
رز:چیزی نیست پدر
پ.ر:پس غذاتو بخور خیلی لاغر شدی من این غذاهارو برا تو درست کردم
رز:چشم من که دسته رد به سینتون نمیزنم
رز شروع کرد به غذا خوردن
......
پشت بومه نقاشیش نشست قلمو رو تو دستاش گرفت و شروع کرد به نقاشی کردن حین نقاشی کشیدنش لبخند رو لباش میومد بخاطر کثیف شدن لباسش لباسشو عوض کرده بود نقاشیش رو نصفه گذاشت و به داخل قصر رفت
خدمتکار:ارباب جوان غذاتون آمادست
کوک:بیارش تو اتاقم
خدمتکار:چشم(عشوه)
کوک به داخل اتاقش رفت و دوتا خدمتکار با سینی غذا وارد اتاقش شدن و اونم شروع کرد به خوردن در کنارش تو ذهنش خیلی چیزا پر بود
.....یعنی دوباره همو میبینیم؟.....دفع بعد همینجا همو میبینیم
کوک:دخترک شیطون
فردا صبح دخترک لباسشو عوض کرد و رفت بیرون اون تیرکمونی که از کوک گرفته بود باهاش رفت بیرون با تیرهایی که از نگهبان گرفته بود به سمت بیرون قصر رفت و یه جا وایساد شروع کرد به تیر زدن ولی تیر راه دوری نمیرفت همون موقع صدایی از پشت سرش شنید برگشت و سمت طرف تیر گرفت ولی فقط یه خرگوش کوچولو بود
رز:واییی خدا اینو ببین
رز تیرکمونش رو پشتش انداخت و سمت خرگوش رفت که فرار کرد رز شروع کرد دنبالش رفتن که بلاخره بغلش کرد
رز:چقدر تو شبیه کوکی
همون موقع صدا پا اومد خرگوش رو ول کرد و بلند شد وایساد خودشو تبدیل به گرگ کرد و کمین کرد ولی با دیدن شخصه مقابل تعجب کرد و خوشحال شده بود
رز:کوک
رز سمته کوک دویید و پرید روش کوک هم که اینو دید فکر کرد غریبس پس از پشت خودشو انداخت روش ولی با دیدن جسم رز رو زمین و جیغ زدنش از روش کنار رفت به حالت طبیعی برگشتن
کوک:کی میشه این عادتتو کنار بزنی دختر اگه میمردی چی؟
رز بلند شد نشست
رز:هیجان زده شدم وقتی دیدمت
#part15
رز:همونه پدر ؟
پ.ر:آره خودشه خودشه
جئون رز رو محکم بغل کرد
پ.ر:بهت افتخار میکنم دخترم تو این همه راه رو رفتی تا به اونجا برسی
.....
سر میز شام کنار پدرش نشسته بود ولی اون فکرش درگیر بود و همش به فکر اون بود
پ.ر:دخترم
رز:بله پدر؟
پ.ر:چیزی شده چرا با غذات بازی میکنی؟
رز:چیزی نیست پدر
پ.ر:پس غذاتو بخور خیلی لاغر شدی من این غذاهارو برا تو درست کردم
رز:چشم من که دسته رد به سینتون نمیزنم
رز شروع کرد به غذا خوردن
......
پشت بومه نقاشیش نشست قلمو رو تو دستاش گرفت و شروع کرد به نقاشی کردن حین نقاشی کشیدنش لبخند رو لباش میومد بخاطر کثیف شدن لباسش لباسشو عوض کرده بود نقاشیش رو نصفه گذاشت و به داخل قصر رفت
خدمتکار:ارباب جوان غذاتون آمادست
کوک:بیارش تو اتاقم
خدمتکار:چشم(عشوه)
کوک به داخل اتاقش رفت و دوتا خدمتکار با سینی غذا وارد اتاقش شدن و اونم شروع کرد به خوردن در کنارش تو ذهنش خیلی چیزا پر بود
.....یعنی دوباره همو میبینیم؟.....دفع بعد همینجا همو میبینیم
کوک:دخترک شیطون
فردا صبح دخترک لباسشو عوض کرد و رفت بیرون اون تیرکمونی که از کوک گرفته بود باهاش رفت بیرون با تیرهایی که از نگهبان گرفته بود به سمت بیرون قصر رفت و یه جا وایساد شروع کرد به تیر زدن ولی تیر راه دوری نمیرفت همون موقع صدایی از پشت سرش شنید برگشت و سمت طرف تیر گرفت ولی فقط یه خرگوش کوچولو بود
رز:واییی خدا اینو ببین
رز تیرکمونش رو پشتش انداخت و سمت خرگوش رفت که فرار کرد رز شروع کرد دنبالش رفتن که بلاخره بغلش کرد
رز:چقدر تو شبیه کوکی
همون موقع صدا پا اومد خرگوش رو ول کرد و بلند شد وایساد خودشو تبدیل به گرگ کرد و کمین کرد ولی با دیدن شخصه مقابل تعجب کرد و خوشحال شده بود
رز:کوک
رز سمته کوک دویید و پرید روش کوک هم که اینو دید فکر کرد غریبس پس از پشت خودشو انداخت روش ولی با دیدن جسم رز رو زمین و جیغ زدنش از روش کنار رفت به حالت طبیعی برگشتن
کوک:کی میشه این عادتتو کنار بزنی دختر اگه میمردی چی؟
رز بلند شد نشست
رز:هیجان زده شدم وقتی دیدمت
۱۳.۲k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.