🍷...ܢܚ݅ܢ̣ߺ ࡅ߳ߊ ܝ ࡅ࡙ܭȶ¹℘...🍷
+میـدونیـد نقطه ویرگول چیه؟! میـدونید من به نقطه ویرگول چیـ میـگم؟! _چیـ؟! +نقطه ویرگول یعنیـ یک پایان ناخواسته...یک پایان باز! وقتیـ در نوشتهات از نقطه ویرگول استفاده میـکنیـد که نخواهیـد داستان رو به پایان برسونیـد! این یعنیـ داستان هنوز ادامه دارد؛ اینکه یک فرصت دوبارهست! زندگیـ برایـ ما یک نقطه ویرگول گذاشتِ! این دست خود انسان است یا باید نقطهی ویرگول رو برداشت و با ویرگول ادامه داستان خود رو نوشت یا اینکه ویرگول رو حذف کرد و یک نقطه پایان برایـ زندگیـ خود گذاشت!
༺ ༻༺ ༻༺ ༻༺ ༻༺ ༻༺ ༻༺ ༻༻༺ ༻༺༻༺ ༻
تهیونگ در یک مهمانیـ ا٫ت رو که با یک دوستقدیـمیـ "پسر" که قبلـا عاشق ا٫ت بودِ؛ هنگام گفت و گو میـبینـב!
⟭⟬פּر مـاشـیـن⟭⟬
باران همراه با رعد و برقها وحشتناک میـبارید! سکوت کل ماشین رو فرا گرفته بود تا اینکه ا٫ت این سکوت رو شکست! ا٫ت: تـ...تههیونگ تو از دست من عصبانیـ ای؟! تههیونگ جواب تو رو نمیـداد! ا٫ت: بازهمـ همون مشکل همیشگیـِ؟! تههیونگ لطـفا به من بگو! بازهمـ... تههیونگ: چرا این اتفاق دوباره و دوباره تکرار میـشه؟! هوم؟! ا٫ت: چون تو زیادیـ به دیگران حسادت میـکنیـ... تههیونگ: تو...تو کدوم پسریـ رو تا به الـان دیدیـ که دوستدختر اشـ با یک پسر دیگهست و اون فرد خوشحالِ؟! ها؟! به من بگو کیـ؟! "داد" ا٫ت: مشکل اینجاست که تو به من اعتماد نداریـ... تههیونگ: من چطور به تو اعتماد کنم؟! وقتیـ تو... ا٫ت: اونطور که تو فکر میـکنیـ نیست! جونسو فقط دوست منِ...تو چرا به این موضوع انقدر حسادت میـکنیـ؟! تههیونگ: جونسو دوست تو نیست! جونسو دوست پسر قبلیـ توِ لعنتیـ... ا٫ت: اینطور نیست! جونسو فقط یک دوستِ... تههیونگ: تو فکر میـکنیـ که من احمق امـ...ها؟! "داد" ا٫ت: اصلـا من دیگه این رابطه رو نمیـخوام! بیا به هم بزنیم! ماشین رو نگه دار... تههیونگ: پس تو واقـعا میـخوایـ که به هم بزنیم؟! هوم؟! ا٫ت: آره...چون دارم نسبت به این کارها تو درد میـکشم! من...من تو رو دوست داشتم ولیـ تو به من اعتماد نداریـ...تههیونگ: چرا اینکارها رو میـکنیـ؟! ها؟! به من بگو چرا؟! "داد" ا٫ت: تو چرا اینکارها رو میـکنیـ؟! ها؟! "داد" تههیونگ: واقعاً که...من برایـ خودم متأسف امـ که... ا٫ت: آره...متأسف باشـ چونکه تو اصلـا لیاقت من رو نداریـ...تههیونگ: هِ...تو لیاقت من رو نداریـ...وقتیـ حتیـ به من توجه نمـیکنیـ و دوست داریـ که من حرص بخورم! این موضوع حسادت نیست! ا٫ت: این موضوع دیگه گذشتِ! وقتیـ که تو به من اعتماد نداریـ من چطور میـتونم تا یک عمر با تو زندگیـ کنم؟! همینکه گفتم! بهتر که این رابطه بههمـ بخورِ! ماشین رو نگه دار...از دید ا٫ت: تههیونگ بدون هیچـ حرفیـ ماشین رو نگه داشت! من فکر میـکردم که در برابر اینکار مقاومت میـکنه ولیـ...ولیـ انگار تههیونگ هم از این موضوع راضیـ بود! پس منهم بدون هیچـ حرفیـ از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو محکم بستم و در همینحین تههیونگ با سرعت هرچه تمام و بدون هیچـ صبریـ حرکت کرد! اینکار تههیونگ باعث شد که گریهها من شدت بگیرِ و من همراه با باران اشک میـریختم! قطرهها باران هم با سرعت به زمین برخورد میـکردند! من شروع کردم به قدم زدنـ در خیابانها تاریک و خلوت که سوز سرما همچنان به تن یخزده ام برخورد میـکرد! من همراه با باران، اشک میـریختم و با صدا هر رعد و برق تن ام به لرزه میافتاد! من تههیونگ رو دوست داشتم ولیـ...ولیـ وقتیـ که به رفتارها تههیونگ فکر میـکردم این عشق در قلب ام کم رنگتر و کم رنگتر میـشد! من همینطور قدمزنان در اعماق افکار ام غمگین ام فرو رفته بودم که یکدفعه...
-
-
-
ܢ̣ܘ ܝ݆ߺߊࡅ࡙ߊࡍ߭ ߊࡅ࡙ࡍ߭ ܝ݆ߺߊܝࡅ߳ߺߺܙ ܝܢܚࡅ࡙ܥࡅ࡙ܩ، ߊܩࡅ࡙ܥࡐߊܝܩܢ ܭܘ ܠܥ̇ࡅ߳ߺߺܙ ܢ̣ܝܥܣ ܢ̣ߊܢܚ݅ࡅ࡙ܥ!
ܦ̇ߊܠࡐ، ܠߊࡅ࡙ܭ ࡐ ܭߊܩࡅ߭ࡅ߳ߺߺܙ ܦ̇ܝߊܩࡐܚ݅ࡍ ࡅ߭ܢܚ݅ܣـღ
༻ܢܚ݅ܝࡈߊߺ ܢ̣ܝߊܨ ܝ݆ߺߊܝࡅ߳ߺߺܙ ܢ̣ܫܥ: 100 ܠߊࡅ࡙ܭ༺
༻ܢ̣ܘ ܥܼܩܫ ܩࡅ߭حܝܦ̇ߺܙ ܣߊ ܢ̣ܝ݆ߺࡅ࡙ࡐࡅ߭ܥࡅ࡙ܥ༺
𝐏𝐚𝐠𝐞:@Chimmy_2008
༺ ༻༺ ༻༺ ༻༺ ༻༺ ༻༺ ༻༺ ༻༻༺ ༻༺༻༺ ༻
تهیونگ در یک مهمانیـ ا٫ت رو که با یک دوستقدیـمیـ "پسر" که قبلـا عاشق ا٫ت بودِ؛ هنگام گفت و گو میـبینـב!
⟭⟬פּر مـاشـیـن⟭⟬
باران همراه با رعد و برقها وحشتناک میـبارید! سکوت کل ماشین رو فرا گرفته بود تا اینکه ا٫ت این سکوت رو شکست! ا٫ت: تـ...تههیونگ تو از دست من عصبانیـ ای؟! تههیونگ جواب تو رو نمیـداد! ا٫ت: بازهمـ همون مشکل همیشگیـِ؟! تههیونگ لطـفا به من بگو! بازهمـ... تههیونگ: چرا این اتفاق دوباره و دوباره تکرار میـشه؟! هوم؟! ا٫ت: چون تو زیادیـ به دیگران حسادت میـکنیـ... تههیونگ: تو...تو کدوم پسریـ رو تا به الـان دیدیـ که دوستدختر اشـ با یک پسر دیگهست و اون فرد خوشحالِ؟! ها؟! به من بگو کیـ؟! "داد" ا٫ت: مشکل اینجاست که تو به من اعتماد نداریـ... تههیونگ: من چطور به تو اعتماد کنم؟! وقتیـ تو... ا٫ت: اونطور که تو فکر میـکنیـ نیست! جونسو فقط دوست منِ...تو چرا به این موضوع انقدر حسادت میـکنیـ؟! تههیونگ: جونسو دوست تو نیست! جونسو دوست پسر قبلیـ توِ لعنتیـ... ا٫ت: اینطور نیست! جونسو فقط یک دوستِ... تههیونگ: تو فکر میـکنیـ که من احمق امـ...ها؟! "داد" ا٫ت: اصلـا من دیگه این رابطه رو نمیـخوام! بیا به هم بزنیم! ماشین رو نگه دار... تههیونگ: پس تو واقـعا میـخوایـ که به هم بزنیم؟! هوم؟! ا٫ت: آره...چون دارم نسبت به این کارها تو درد میـکشم! من...من تو رو دوست داشتم ولیـ تو به من اعتماد نداریـ...تههیونگ: چرا اینکارها رو میـکنیـ؟! ها؟! به من بگو چرا؟! "داد" ا٫ت: تو چرا اینکارها رو میـکنیـ؟! ها؟! "داد" تههیونگ: واقعاً که...من برایـ خودم متأسف امـ که... ا٫ت: آره...متأسف باشـ چونکه تو اصلـا لیاقت من رو نداریـ...تههیونگ: هِ...تو لیاقت من رو نداریـ...وقتیـ حتیـ به من توجه نمـیکنیـ و دوست داریـ که من حرص بخورم! این موضوع حسادت نیست! ا٫ت: این موضوع دیگه گذشتِ! وقتیـ که تو به من اعتماد نداریـ من چطور میـتونم تا یک عمر با تو زندگیـ کنم؟! همینکه گفتم! بهتر که این رابطه بههمـ بخورِ! ماشین رو نگه دار...از دید ا٫ت: تههیونگ بدون هیچـ حرفیـ ماشین رو نگه داشت! من فکر میـکردم که در برابر اینکار مقاومت میـکنه ولیـ...ولیـ انگار تههیونگ هم از این موضوع راضیـ بود! پس منهم بدون هیچـ حرفیـ از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو محکم بستم و در همینحین تههیونگ با سرعت هرچه تمام و بدون هیچـ صبریـ حرکت کرد! اینکار تههیونگ باعث شد که گریهها من شدت بگیرِ و من همراه با باران اشک میـریختم! قطرهها باران هم با سرعت به زمین برخورد میـکردند! من شروع کردم به قدم زدنـ در خیابانها تاریک و خلوت که سوز سرما همچنان به تن یخزده ام برخورد میـکرد! من همراه با باران، اشک میـریختم و با صدا هر رعد و برق تن ام به لرزه میافتاد! من تههیونگ رو دوست داشتم ولیـ...ولیـ وقتیـ که به رفتارها تههیونگ فکر میـکردم این عشق در قلب ام کم رنگتر و کم رنگتر میـشد! من همینطور قدمزنان در اعماق افکار ام غمگین ام فرو رفته بودم که یکدفعه...
-
-
-
ܢ̣ܘ ܝ݆ߺߊࡅ࡙ߊࡍ߭ ߊࡅ࡙ࡍ߭ ܝ݆ߺߊܝࡅ߳ߺߺܙ ܝܢܚࡅ࡙ܥࡅ࡙ܩ، ߊܩࡅ࡙ܥࡐߊܝܩܢ ܭܘ ܠܥ̇ࡅ߳ߺߺܙ ܢ̣ܝܥܣ ܢ̣ߊܢܚ݅ࡅ࡙ܥ!
ܦ̇ߊܠࡐ، ܠߊࡅ࡙ܭ ࡐ ܭߊܩࡅ߭ࡅ߳ߺߺܙ ܦ̇ܝߊܩࡐܚ݅ࡍ ࡅ߭ܢܚ݅ܣـღ
༻ܢܚ݅ܝࡈߊߺ ܢ̣ܝߊܨ ܝ݆ߺߊܝࡅ߳ߺߺܙ ܢ̣ܫܥ: 100 ܠߊࡅ࡙ܭ༺
༻ܢ̣ܘ ܥܼܩܫ ܩࡅ߭حܝܦ̇ߺܙ ܣߊ ܢ̣ܝ݆ߺࡅ࡙ࡐࡅ߭ܥࡅ࡙ܥ༺
𝐏𝐚𝐠𝐞:@Chimmy_2008
۲.۸k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.