فیک کوک (اعتماد)پارت۱۹
از زبان ا/ت
بدون درنگ گفتم : میخوام برم بیرون میزاری ؟
فاصله گرفت و گفت : نه
گفتم : یعنی چی نه من که نمیتونم از صبح تا شب بشینم اینجا من بعضی لوازم احتیاج دارم که خودم باید بخرمشون
نشست سره میز و گفت : منم نمیزارم بری بیرون همین که هست
توی همین حین جانگ شین اومد بدون توجه به حضورش گفتم : منم میخوام برم بیرون همین که هست
گفت : از این بچه بازیا دست بردار و بشین غذات رو بخور
پام رو کوبیدم زمین و گفتم : من میخوام برم بیرون تا جواب مثبت هم نشنوم تکون نمیخور...
یهو صداش بلند شد و گفت : بهت گفتم بشین و غذات رو بخور چرا باید یه حرف رو صدبار برات تکرار کنم
سرم داد زد..بازم ؟ چرا نسبت به هر کارش حساس شده بودم
دوست داشتم یه جواب سر سنگین بدم اما زبونم از ترس صداش قفل کرده بود.
رفتم سمت پله ها اسمم رو صدا کرد اما برنگشتم
(فردا )
از زبان ا/ت
حوصله شیطونی کردن نداشتم انرژیم رو گرفته بود...به هدف دوره خودم میچرخیدم که دره اتاقم باز شد جانگ شین بود اومد داخل گفتم : چیه ؟ چی میخوای؟
با ذوق گفت : جونگ کوک گفت میزاره بری بیرون
خودمم تعجب کردم اما مهم این بود قراره برم بیرون بالا پایین پریدم و گفتم : یسسس
جانگ شین ادامه داد: اما با نگهبان ها باید بریم تازه منم همراهت میام
گفتم : الان کجاست برم تشکر کنم ازش
جانگ شین خندید و گفت : داشت میرفت برو شاید بهش رسیدی
بدو بدو رفتم پایین خاله یو در رو بست بلافاصله باز کردم در و دیدم داره میره بلند صداش کردم
برگشت سمتم بدو بدو رفتم پریدم بغلش همه نگهبانا برگشتن تا این صحنه رو نبینن
از خودش جدام کرد و گفت : چیه تا دیشب چنگول مینداختی
اخم کردم و گفتم : اومدم تشکر
بعد به اطراف نگاه کردم و گفتم : اینا چرا انگار برق گرفتشون برگشتن
صدای خنده های جانگ شین اومد که گفت : اینا از ترس جونگ کوک موهاشون رو نمی خارَن
جونگ کوک براش چشم ابرویی اومد و بعدش رفت بی احساس ایششش
بدون درنگ گفتم : میخوام برم بیرون میزاری ؟
فاصله گرفت و گفت : نه
گفتم : یعنی چی نه من که نمیتونم از صبح تا شب بشینم اینجا من بعضی لوازم احتیاج دارم که خودم باید بخرمشون
نشست سره میز و گفت : منم نمیزارم بری بیرون همین که هست
توی همین حین جانگ شین اومد بدون توجه به حضورش گفتم : منم میخوام برم بیرون همین که هست
گفت : از این بچه بازیا دست بردار و بشین غذات رو بخور
پام رو کوبیدم زمین و گفتم : من میخوام برم بیرون تا جواب مثبت هم نشنوم تکون نمیخور...
یهو صداش بلند شد و گفت : بهت گفتم بشین و غذات رو بخور چرا باید یه حرف رو صدبار برات تکرار کنم
سرم داد زد..بازم ؟ چرا نسبت به هر کارش حساس شده بودم
دوست داشتم یه جواب سر سنگین بدم اما زبونم از ترس صداش قفل کرده بود.
رفتم سمت پله ها اسمم رو صدا کرد اما برنگشتم
(فردا )
از زبان ا/ت
حوصله شیطونی کردن نداشتم انرژیم رو گرفته بود...به هدف دوره خودم میچرخیدم که دره اتاقم باز شد جانگ شین بود اومد داخل گفتم : چیه ؟ چی میخوای؟
با ذوق گفت : جونگ کوک گفت میزاره بری بیرون
خودمم تعجب کردم اما مهم این بود قراره برم بیرون بالا پایین پریدم و گفتم : یسسس
جانگ شین ادامه داد: اما با نگهبان ها باید بریم تازه منم همراهت میام
گفتم : الان کجاست برم تشکر کنم ازش
جانگ شین خندید و گفت : داشت میرفت برو شاید بهش رسیدی
بدو بدو رفتم پایین خاله یو در رو بست بلافاصله باز کردم در و دیدم داره میره بلند صداش کردم
برگشت سمتم بدو بدو رفتم پریدم بغلش همه نگهبانا برگشتن تا این صحنه رو نبینن
از خودش جدام کرد و گفت : چیه تا دیشب چنگول مینداختی
اخم کردم و گفتم : اومدم تشکر
بعد به اطراف نگاه کردم و گفتم : اینا چرا انگار برق گرفتشون برگشتن
صدای خنده های جانگ شین اومد که گفت : اینا از ترس جونگ کوک موهاشون رو نمی خارَن
جونگ کوک براش چشم ابرویی اومد و بعدش رفت بی احساس ایششش
۱۳۵.۸k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.