فیک عشق دردسرساز
«پارت:۲۰»
×اینجا این ساعت این موقع چی...
+ازت کمک میخوام تروخدا کمکم کن!
×بس کن مگه میشه توی دردسر باشیو من پشتت نباشم؟
اشک شوق تو چشام جمع شد،بغلم کرد.
×دلم برات تنگ شده بود.
+منم دل.......
-اهم
برگشتم و با قیافه درهم تهیونگ مواجه شدم.
-چه خبره اینجا؟ اینجا کجاست؟
+بیاین بریم داخل تا بگم.
رفتیم داخل خونه و نشستم روی مبل.
×نمیخوای ایشونو معرفی کنی؟
+ایشونی که داری میگی اسمش تهیونگه و من بادیگاردش شدم ، و ایشونم جیهون هستن حالا که آشنا شدید بیاین تا یه چیزی بگم..
روبه جیهون کردم...
+کمکی که باید بکنی اینه که مدتی که نیستم از تهیونگ مراقبت کنی و مواظبش باشی
-چیییییی؟؟ یعنی چی؟؟؟ محافظ من تویی نه کس دیگه ای هنوز زمان قرار دادت تموم نشده حق نداری فهمیدی؟
+یه کار فوریه ازت خواهش میکنم درکم کن
×برای من مشکلی نداره اما کی برمیگردی؟
بغضمو قورت دادم و نگاه نگرانمو دادم به جیهون و ادامه دادم...
+معلوم نیست اما سعی میکنم زود برگردم!
×باشه
+دیگه باید برم بهم قول بده مواظبش باشی
سری به نشونه تایید تکون داد که خیالم راحت شد.
ازشون خداحافظی کردم و داشتم میرفتم که دوتا دستی که دورم حلقه شد مانع حرکتم شد...
-بهم قول بده برمیگردی
نفهمیدم چی شد که اشکام صورتمو خیس کرد، توی دلم گفتم نه قول نمیدم
+باشه حالا ولم کن...
برم گردوند و لبامو بوسید،یعنی این اخرین باریه که میبوسمشو میبینمش؟حداقل خیالم راحته جاش امنه بعد من.
ازش جدا شدم و رفتم سمت ماشین،نشستم و ماشین و روشن کردم نگاهی به اون دونفر کردم و لبخند تلخی زدم شیشه رو دادم پایین و....
+چتونه ماتم گرفتین دیوونه ها نرفتم بمیرم که
×برو تا نزدم لهت کنم
ماشین و روشن کردم و حرکت کردم سمت سازمان رسیدم و با سرعت طبقه هارو بالا میرفتم و با نفس نفس رسیدم جلوی در اتاق ریاست در زدم و وارد شدم که رئیس بی جون روی صندلیش دیدم.
باسرعت رفتم پیشش که دیدم جای کبودیای زیادی روی صورت و گردنشه و صورتش خونی شده بود.
+چه خبرشدههه؟؟؟
*م...مورا
+رئیس تروخدا یه چیزی بگو
*مو..را اون مرد اینجا بود...تورو...میخواد
امشب باید شروع کنم دیگه فرصتام تموم شده.
با هر بدبختی ای شده رئیسو بردم بیمارستان و بستریش کردم اون مثل پدر بود برام.
رفتم سمت خونه و آماده شدم...
لباس چرم مشکی مخصوصم و کلاه نقاب دار مشکیمو پوشیدم موهامو دم اسبی بستم و تفنگمو به کمرم بستم و یه تفنگ دیگه ام طرف دیگه ام بستم بوت مشکیمو پوشیدم و رفتم.
مشکی رنگ خوبی بود مخصوصا توی شب کمتر تشخیص داده میشد...
برگه ای که اون زن بهم دادو برداشتم و به آدرسی که گفته بود رفتم.
ماشینمو چند کیلومتر اونور تر پارک کردم،یه محیط بزرگ بود اصلا شباهتی به خونه یا عمارت نداشت بیشتر شبیه یه سازمان بزرگ یا یه پناهگاه مخفی بود.
کنار دیوار حرکت میکردم و بیصدا جلو میرفتم.
نگهبانای جلوی در توجهمو جلب کردن.
درحدامکان نباید سرو صدا ایجاد میکردم برای همین دستمال پارچه ای درآوردم و آغشته به داروی بیهوشی کردم.
توی تاریکی سایه ها یکیشونو زدم و اون یکی تا بخواد کاری بکنه دستمالو جلوی دهنش گرفتم.
درو بی سروصدا باز کردم و رفتم....
لعنتی اینجا مثل هزارتو میمونه.
رفتم جلو تر و دوربینی که روم زوم کرده بودو با پا انداختم زمین و شکستم که صدای پای کسیو از پشت سر شنیدم......
(بخاطر اینکه این مدت فعالیتم کم بود دوپارت گذاشتم لایک و کامنت فراموش نشه،لایکو کامنتاتون کم نباشه!)
×اینجا این ساعت این موقع چی...
+ازت کمک میخوام تروخدا کمکم کن!
×بس کن مگه میشه توی دردسر باشیو من پشتت نباشم؟
اشک شوق تو چشام جمع شد،بغلم کرد.
×دلم برات تنگ شده بود.
+منم دل.......
-اهم
برگشتم و با قیافه درهم تهیونگ مواجه شدم.
-چه خبره اینجا؟ اینجا کجاست؟
+بیاین بریم داخل تا بگم.
رفتیم داخل خونه و نشستم روی مبل.
×نمیخوای ایشونو معرفی کنی؟
+ایشونی که داری میگی اسمش تهیونگه و من بادیگاردش شدم ، و ایشونم جیهون هستن حالا که آشنا شدید بیاین تا یه چیزی بگم..
روبه جیهون کردم...
+کمکی که باید بکنی اینه که مدتی که نیستم از تهیونگ مراقبت کنی و مواظبش باشی
-چیییییی؟؟ یعنی چی؟؟؟ محافظ من تویی نه کس دیگه ای هنوز زمان قرار دادت تموم نشده حق نداری فهمیدی؟
+یه کار فوریه ازت خواهش میکنم درکم کن
×برای من مشکلی نداره اما کی برمیگردی؟
بغضمو قورت دادم و نگاه نگرانمو دادم به جیهون و ادامه دادم...
+معلوم نیست اما سعی میکنم زود برگردم!
×باشه
+دیگه باید برم بهم قول بده مواظبش باشی
سری به نشونه تایید تکون داد که خیالم راحت شد.
ازشون خداحافظی کردم و داشتم میرفتم که دوتا دستی که دورم حلقه شد مانع حرکتم شد...
-بهم قول بده برمیگردی
نفهمیدم چی شد که اشکام صورتمو خیس کرد، توی دلم گفتم نه قول نمیدم
+باشه حالا ولم کن...
برم گردوند و لبامو بوسید،یعنی این اخرین باریه که میبوسمشو میبینمش؟حداقل خیالم راحته جاش امنه بعد من.
ازش جدا شدم و رفتم سمت ماشین،نشستم و ماشین و روشن کردم نگاهی به اون دونفر کردم و لبخند تلخی زدم شیشه رو دادم پایین و....
+چتونه ماتم گرفتین دیوونه ها نرفتم بمیرم که
×برو تا نزدم لهت کنم
ماشین و روشن کردم و حرکت کردم سمت سازمان رسیدم و با سرعت طبقه هارو بالا میرفتم و با نفس نفس رسیدم جلوی در اتاق ریاست در زدم و وارد شدم که رئیس بی جون روی صندلیش دیدم.
باسرعت رفتم پیشش که دیدم جای کبودیای زیادی روی صورت و گردنشه و صورتش خونی شده بود.
+چه خبرشدههه؟؟؟
*م...مورا
+رئیس تروخدا یه چیزی بگو
*مو..را اون مرد اینجا بود...تورو...میخواد
امشب باید شروع کنم دیگه فرصتام تموم شده.
با هر بدبختی ای شده رئیسو بردم بیمارستان و بستریش کردم اون مثل پدر بود برام.
رفتم سمت خونه و آماده شدم...
لباس چرم مشکی مخصوصم و کلاه نقاب دار مشکیمو پوشیدم موهامو دم اسبی بستم و تفنگمو به کمرم بستم و یه تفنگ دیگه ام طرف دیگه ام بستم بوت مشکیمو پوشیدم و رفتم.
مشکی رنگ خوبی بود مخصوصا توی شب کمتر تشخیص داده میشد...
برگه ای که اون زن بهم دادو برداشتم و به آدرسی که گفته بود رفتم.
ماشینمو چند کیلومتر اونور تر پارک کردم،یه محیط بزرگ بود اصلا شباهتی به خونه یا عمارت نداشت بیشتر شبیه یه سازمان بزرگ یا یه پناهگاه مخفی بود.
کنار دیوار حرکت میکردم و بیصدا جلو میرفتم.
نگهبانای جلوی در توجهمو جلب کردن.
درحدامکان نباید سرو صدا ایجاد میکردم برای همین دستمال پارچه ای درآوردم و آغشته به داروی بیهوشی کردم.
توی تاریکی سایه ها یکیشونو زدم و اون یکی تا بخواد کاری بکنه دستمالو جلوی دهنش گرفتم.
درو بی سروصدا باز کردم و رفتم....
لعنتی اینجا مثل هزارتو میمونه.
رفتم جلو تر و دوربینی که روم زوم کرده بودو با پا انداختم زمین و شکستم که صدای پای کسیو از پشت سر شنیدم......
(بخاطر اینکه این مدت فعالیتم کم بود دوپارت گذاشتم لایک و کامنت فراموش نشه،لایکو کامنتاتون کم نباشه!)
۳۷.۱k
۰۱ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.