part 195
#part_195
#فرار
اتفاقات افتاده رو تعریف کردن تا آخرش با تعجب و حیرت گوش داد اخرشم با شعف گفت
- واااای باورم نمیشه چقدر اتفاق افتاده من نمیدونستم ولی چجوری ممکنه این همکاری ارسلان و رضا اتفاقی باشه اخه؟
- نه بابا رضا از طریق عسل یکم اطلاعات ازم گرفته و با هدف به ارسلان نزدیک شده تا یجورایی منو پیدا کنه
دیانا متفکر گفت
- زندگیتو برو بده فیلم کنن یاکتاب دیوونه عجب چیزی میشه ها طرفدارم زیاد پیدا میکنه
دوتامون خندیدیم و منم واقعا بهش حق دادم زندگیم مثل فیلم سینمایی شده بود هر لحظه پر از اتفاقای غیر منتظره و جالب یهو یادم اومد یه چیزی رو بهش نگفتم
-دیانا میگم من به ارسلان نگفتم که رضا داداشمه یه وقت جلوش سوتی ندیا با تعجب نگام کرد
-چرا اخه؟؟
طلبکار گفتم:
-چجور اون میتونه منو با نازنین حرص بده من نمیتونم
دیانام یه لبخند موزی زد
- فکر خوبیه برای حرص دادن ارسلان
بعدم رو به من با شیطنت ادامه داد:
-چه حرصی هم بخوره ارسلان
بعد دوتامون با بدجنسی خندیدیم بعد کلی خنده و مسخره بازی و تز دادن دیانا واسه جشن نازنین تازه یادم به لباسی افتاد که ارسلان گفته بود دیانا خریده با ذوق رو به دیانا گفتم :
- راستی تو برام لباس خریدی نه ؟؟؟
دیانا چشماش گرد شد و با خنده گفت:
-اهههه راستی یادم نبود اره کلی گشتم و سلیقه به خرج دادماااا ولی کیه که قدر بدونه
پشت چشمی براش نازک کردم
- حالا زیاد از خودت تعریف نکن برو لباسمو وردار بیار دلم ضعف رفت واسه دیدنش بدو برو دیگه نشسته زل زده به من
دیانا لب ورچید و با حرص گفت :
- تو واقعا عروس مایی؟؟؟!
-- چیه خیلی خوشحالی از اینکه عروستونم ؟؟
- نچ فقط دلم واسه ارسلان میسوزه
با حرص نگاش کردم که خندش گرفت با غیض گفتم :
-- ایش به درک منم دلم برای میتن میسوزه این به اون در برو لباسمو بیار دیگه اههههه
#فرار
اتفاقات افتاده رو تعریف کردن تا آخرش با تعجب و حیرت گوش داد اخرشم با شعف گفت
- واااای باورم نمیشه چقدر اتفاق افتاده من نمیدونستم ولی چجوری ممکنه این همکاری ارسلان و رضا اتفاقی باشه اخه؟
- نه بابا رضا از طریق عسل یکم اطلاعات ازم گرفته و با هدف به ارسلان نزدیک شده تا یجورایی منو پیدا کنه
دیانا متفکر گفت
- زندگیتو برو بده فیلم کنن یاکتاب دیوونه عجب چیزی میشه ها طرفدارم زیاد پیدا میکنه
دوتامون خندیدیم و منم واقعا بهش حق دادم زندگیم مثل فیلم سینمایی شده بود هر لحظه پر از اتفاقای غیر منتظره و جالب یهو یادم اومد یه چیزی رو بهش نگفتم
-دیانا میگم من به ارسلان نگفتم که رضا داداشمه یه وقت جلوش سوتی ندیا با تعجب نگام کرد
-چرا اخه؟؟
طلبکار گفتم:
-چجور اون میتونه منو با نازنین حرص بده من نمیتونم
دیانام یه لبخند موزی زد
- فکر خوبیه برای حرص دادن ارسلان
بعدم رو به من با شیطنت ادامه داد:
-چه حرصی هم بخوره ارسلان
بعد دوتامون با بدجنسی خندیدیم بعد کلی خنده و مسخره بازی و تز دادن دیانا واسه جشن نازنین تازه یادم به لباسی افتاد که ارسلان گفته بود دیانا خریده با ذوق رو به دیانا گفتم :
- راستی تو برام لباس خریدی نه ؟؟؟
دیانا چشماش گرد شد و با خنده گفت:
-اهههه راستی یادم نبود اره کلی گشتم و سلیقه به خرج دادماااا ولی کیه که قدر بدونه
پشت چشمی براش نازک کردم
- حالا زیاد از خودت تعریف نکن برو لباسمو وردار بیار دلم ضعف رفت واسه دیدنش بدو برو دیگه نشسته زل زده به من
دیانا لب ورچید و با حرص گفت :
- تو واقعا عروس مایی؟؟؟!
-- چیه خیلی خوشحالی از اینکه عروستونم ؟؟
- نچ فقط دلم واسه ارسلان میسوزه
با حرص نگاش کردم که خندش گرفت با غیض گفتم :
-- ایش به درک منم دلم برای میتن میسوزه این به اون در برو لباسمو بیار دیگه اههههه
۱.۹k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.