نقاب دار مشکی
ʙʟᴀᴄᴋ ᴍᴀꜱᴋᴇᴅ
(ꜱᴇᴄᴏɴᴅ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ)
(ᴘᴀʀᴛ ²⁸)
سوجین: خیلی خوش گذشت.....
امیلیا: مگه الان میخوایم بریم؟!
ات: نه بابا منظورش کلی بود.....
امیلیا: اها....
ات: بریم یکم بترسونیم
سوجین: کیا رو؟...
ات: ادمارو دیگه.....
سوجین: اخه خیلی قیافمون الان ترسناکه که همه با دیدنمون وحشت میکنن....
ات: راس میگی.... ( خنده)..... حداقل بریم شکلات بگیریم.....
سوجین: باشه..... سبد از کجا بیاریم؟؟؟
ات: ( یه نگاه به اینور و اونور کرد)..... اونا ها اونجا.... ( با دستش اشاره کرد)..... کلی سبد ترسناک هست بریم برداریم بریم....
سوجین: اوکی....
ات ویو
رفتیم هر کدوم یدونه سبد برداشتیم و رفتیم در خونه هارو میزدیم و اولش یکم مثلا میترسوندیم و کلی شکلات میگرفتیم..... اونا رو گذاشتیم تو ماشین و دوباره وارد مهمونی شدیم و نشستیم رو صندلی چون ساعت هنوز 10 و نیم بود و زود بود برای خونه رفتن..... دخترا رفتن وسط یکم برقصن ولی من پاهام درد میکرد به خاطر پاشنه بلند ها...... بعد چند دقیقه بلند شدم تا منم برم که یهو یکی از پشت بغلم کرد و ترسیدم که پشت گوشم زمزمه کرد......
... : نترس کوچولوی من
ات: تو.... کی هستی؟؟ ( عصبی)..... ( یهو با پاشنه اش زد به چیز مبارکه پسره و ازش جدا شد و حالت دفاعی گرفت)
( پسره دستشو گذاشت رو چیزش و از درد به خودش سر پا پیچیده بود)
پسره: خیلی شیطون شدیا..... دلم برات تنگ شده بود.....
ات: تو کی هستی....؟؟
پسره: واقعا شرم اوره که منو نمیشناسی....
ات: کی هستی؟؟؟
پسره: عشقم ات.... منم کای.....
ات: ( چشماش گرد شد)
ات: دروغ نگو...... کای چند سال پیش منو ترک کرد و رفت المان.....
پسره: واقعا یعنی انقد عوض شدم که منو نمیشناسی؟؟..... ( خنده)..... شاید به خاطر گریمم هست.....
ات: ....
کای: خیلی خب...... کی بود که قبلا بهم میگفت دوردونه ی من؟..... کی بود که باهام هر شب درد و دل میکرد؟..... کی بود که همیشه تو بغلم میخوابید؟..... کی بود که به خاطر من با لیسا دعوا کرد؟..... کی بود که پدر و مادرت نمیزاشتن باهاش بری بیرون و من از پنجره خونتون میومدم اتاقت قایمکی همدیگه رو میدیدیم؟؟؟ کی بود که همیشه بهت میگفت نمکدون؟؟؟..... بازم بگم؟....
ات: ( اشک تو چشماش جمع میشه)....
کای: یادت اومد؟....
ات: واقعا تویی؟؟....
کای: اره باور کن منم کای ات کوچولوی من..... چقدر بزرگتر و خوشگل تر شدی..... ( رفت نزدیک ات که بغلش کنه که ات رفت عقب)
ات: نزدیک من نیا..... من و تو خیلی وقته رابطه امون تموم شده..... بعدشم تو منو ول کردی یادت نیست؟!..... ( اخم)
کای: ات باور کن من به خاطر یه موضوعی مجبور به این کار شدم وگرنه من هیچ وقت نمیخواستم ولت کنم.....
ادامه اش تو کامنتا
(ꜱᴇᴄᴏɴᴅ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ)
(ᴘᴀʀᴛ ²⁸)
سوجین: خیلی خوش گذشت.....
امیلیا: مگه الان میخوایم بریم؟!
ات: نه بابا منظورش کلی بود.....
امیلیا: اها....
ات: بریم یکم بترسونیم
سوجین: کیا رو؟...
ات: ادمارو دیگه.....
سوجین: اخه خیلی قیافمون الان ترسناکه که همه با دیدنمون وحشت میکنن....
ات: راس میگی.... ( خنده)..... حداقل بریم شکلات بگیریم.....
سوجین: باشه..... سبد از کجا بیاریم؟؟؟
ات: ( یه نگاه به اینور و اونور کرد)..... اونا ها اونجا.... ( با دستش اشاره کرد)..... کلی سبد ترسناک هست بریم برداریم بریم....
سوجین: اوکی....
ات ویو
رفتیم هر کدوم یدونه سبد برداشتیم و رفتیم در خونه هارو میزدیم و اولش یکم مثلا میترسوندیم و کلی شکلات میگرفتیم..... اونا رو گذاشتیم تو ماشین و دوباره وارد مهمونی شدیم و نشستیم رو صندلی چون ساعت هنوز 10 و نیم بود و زود بود برای خونه رفتن..... دخترا رفتن وسط یکم برقصن ولی من پاهام درد میکرد به خاطر پاشنه بلند ها...... بعد چند دقیقه بلند شدم تا منم برم که یهو یکی از پشت بغلم کرد و ترسیدم که پشت گوشم زمزمه کرد......
... : نترس کوچولوی من
ات: تو.... کی هستی؟؟ ( عصبی)..... ( یهو با پاشنه اش زد به چیز مبارکه پسره و ازش جدا شد و حالت دفاعی گرفت)
( پسره دستشو گذاشت رو چیزش و از درد به خودش سر پا پیچیده بود)
پسره: خیلی شیطون شدیا..... دلم برات تنگ شده بود.....
ات: تو کی هستی....؟؟
پسره: واقعا شرم اوره که منو نمیشناسی....
ات: کی هستی؟؟؟
پسره: عشقم ات.... منم کای.....
ات: ( چشماش گرد شد)
ات: دروغ نگو...... کای چند سال پیش منو ترک کرد و رفت المان.....
پسره: واقعا یعنی انقد عوض شدم که منو نمیشناسی؟؟..... ( خنده)..... شاید به خاطر گریمم هست.....
ات: ....
کای: خیلی خب...... کی بود که قبلا بهم میگفت دوردونه ی من؟..... کی بود که باهام هر شب درد و دل میکرد؟..... کی بود که همیشه تو بغلم میخوابید؟..... کی بود که به خاطر من با لیسا دعوا کرد؟..... کی بود که پدر و مادرت نمیزاشتن باهاش بری بیرون و من از پنجره خونتون میومدم اتاقت قایمکی همدیگه رو میدیدیم؟؟؟ کی بود که همیشه بهت میگفت نمکدون؟؟؟..... بازم بگم؟....
ات: ( اشک تو چشماش جمع میشه)....
کای: یادت اومد؟....
ات: واقعا تویی؟؟....
کای: اره باور کن منم کای ات کوچولوی من..... چقدر بزرگتر و خوشگل تر شدی..... ( رفت نزدیک ات که بغلش کنه که ات رفت عقب)
ات: نزدیک من نیا..... من و تو خیلی وقته رابطه امون تموم شده..... بعدشم تو منو ول کردی یادت نیست؟!..... ( اخم)
کای: ات باور کن من به خاطر یه موضوعی مجبور به این کار شدم وگرنه من هیچ وقت نمیخواستم ولت کنم.....
ادامه اش تو کامنتا
۱۲.۱k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.