پارت ¹⁴ 🦋🦋🦋🦋 Blue butterfly🦋🦋🦋🦋
نمیدونستم چه بلایی قراره سرم بیاره ...حتی نمیتونستم حرکت بعدیش رو پیش بینی کنم ، توی شوکِ عمیقی بودم ...سردرگم ، ترسیده....دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم ؛ پس خودمو به دست این مرد جذابِ غیر قابل پیشبینیِ رو به روم سپردم..
مین هی « ارباب لباسش رو مرتب کرد و ساعتش رو از دستش خارج کرد . به آرومی کمکم کرد تا از روی زمین بلند شم و زیر شونه ام رو گرفت و به سمت دستشویی توی اتاق بردم . در دستشویی رو باز کرد و من رو بغل کرد و لبه ی سینک رو شویی نشوند . لوله ی آب رو کمی باز کرد و دستش رو زیر لوله ی آب گرفت و بعد با رطوبت دستش خونی که از بینی و گوشه ی لبم جاری شده بود رو پاک میکرد ....چجوری با همین لمس های کوچیک نفسم بند میومد و قلبم بی تابی میکرد؟
...توی این فکر بودم که با صدای جذاب و سردش از دنیای افکارم بیرون کشیده شدم ..
£ قلبت از این همه تند زدن درد نمیگیره ؟
لبخند بزرگی میزنم و تند تند سرم رو به معنای نه به طرفین تکون میدم و به چشم های یخیش خیره میشم « نمیگیره ! ...
نگاه بی تفاوتش رو به سمت دستام میچرخونه و متوجه خونی بودنشون میشه...زخم نبودن ولی قطرات خون اونا رو کثیف کرده بودن ، ارباب از بی نظمی و کثیفی خوشش نمیاد..
با اخم کوچیکی بین ابرو هاش کمک کرد تا از روی سینک رو شویی بلند بشم
در پوش رو شویی رو گذاشت و آب رو باز کرد تا پر بشه...
آستین های لباسش رو تا زد و بالا داد
نمیتونستم نگاهم رو از خطوط صورتش بردارم و تک تک اجزای صورتش رو از نظر میگذروندم ...چهره اش شبیه به یه شاهکار قدیمیه که با ظرافت به دست های هنرمند ونگوگ کشیده شده.. !
شیر آب رو بست و دستم رو گرفت و توی آب گذاشت با نرمی و دقت خون رو از دستم پاک میکرد انگار که یک شئ قیمتی توی دستشه...بعد از پاک کردن رد خون از دستم حوله رو برداشت و آروم دست هام رو خشک کرد
دستش رو پشت سرم گذاشت و با چشم های پرستیدنیش بهم خیره شد... ؛ با حرکت لب های خوش فرمش لحن بی حس و سردش به گوشم میشینه...
£ اینجا قرار نیست به کسی خوش بگذره!!!
در کسری از ثانیه سرم رو توی آب فرو برد
دست و پا میزدم تا بلکه دلش به رحم بیاد و بالاخره سرم رو از آب بیرون آورد...گوش ها و دهنم پر از آب بود و نفس نفس میزدم
£ چراااا؟؟؟؟ چرا انقدر احمقی؟
دوباره سرم رو زیر آب کرد و من به جز تقلا کردن کاری از دستم بر نمیومد...سرم رو دوباره بالا آورد و وجود من برای ذره ای اکسیژن میجنگید ...
£ میدونی که من با احمقا چیکار میکنم مگه نه؟!
= ا ..ارباب ...
پوزخندی زد و با لحن بی تفاوتی گفت...
£ بی عرضه...
و برای بار سوم سرم رو توی آب فرو کرد ...دیگه داشت نفس کشیدن سخت میشد...دست و پاهام بی حس شده بود...دیگه توانی برای تلاش کردن نداشتم و ریه هام میسوخت ...
.......... خداحافظ معشوقه ی سنگدل من!
😐🤲🏻😂پارت جدید
مین هی « ارباب لباسش رو مرتب کرد و ساعتش رو از دستش خارج کرد . به آرومی کمکم کرد تا از روی زمین بلند شم و زیر شونه ام رو گرفت و به سمت دستشویی توی اتاق بردم . در دستشویی رو باز کرد و من رو بغل کرد و لبه ی سینک رو شویی نشوند . لوله ی آب رو کمی باز کرد و دستش رو زیر لوله ی آب گرفت و بعد با رطوبت دستش خونی که از بینی و گوشه ی لبم جاری شده بود رو پاک میکرد ....چجوری با همین لمس های کوچیک نفسم بند میومد و قلبم بی تابی میکرد؟
...توی این فکر بودم که با صدای جذاب و سردش از دنیای افکارم بیرون کشیده شدم ..
£ قلبت از این همه تند زدن درد نمیگیره ؟
لبخند بزرگی میزنم و تند تند سرم رو به معنای نه به طرفین تکون میدم و به چشم های یخیش خیره میشم « نمیگیره ! ...
نگاه بی تفاوتش رو به سمت دستام میچرخونه و متوجه خونی بودنشون میشه...زخم نبودن ولی قطرات خون اونا رو کثیف کرده بودن ، ارباب از بی نظمی و کثیفی خوشش نمیاد..
با اخم کوچیکی بین ابرو هاش کمک کرد تا از روی سینک رو شویی بلند بشم
در پوش رو شویی رو گذاشت و آب رو باز کرد تا پر بشه...
آستین های لباسش رو تا زد و بالا داد
نمیتونستم نگاهم رو از خطوط صورتش بردارم و تک تک اجزای صورتش رو از نظر میگذروندم ...چهره اش شبیه به یه شاهکار قدیمیه که با ظرافت به دست های هنرمند ونگوگ کشیده شده.. !
شیر آب رو بست و دستم رو گرفت و توی آب گذاشت با نرمی و دقت خون رو از دستم پاک میکرد انگار که یک شئ قیمتی توی دستشه...بعد از پاک کردن رد خون از دستم حوله رو برداشت و آروم دست هام رو خشک کرد
دستش رو پشت سرم گذاشت و با چشم های پرستیدنیش بهم خیره شد... ؛ با حرکت لب های خوش فرمش لحن بی حس و سردش به گوشم میشینه...
£ اینجا قرار نیست به کسی خوش بگذره!!!
در کسری از ثانیه سرم رو توی آب فرو برد
دست و پا میزدم تا بلکه دلش به رحم بیاد و بالاخره سرم رو از آب بیرون آورد...گوش ها و دهنم پر از آب بود و نفس نفس میزدم
£ چراااا؟؟؟؟ چرا انقدر احمقی؟
دوباره سرم رو زیر آب کرد و من به جز تقلا کردن کاری از دستم بر نمیومد...سرم رو دوباره بالا آورد و وجود من برای ذره ای اکسیژن میجنگید ...
£ میدونی که من با احمقا چیکار میکنم مگه نه؟!
= ا ..ارباب ...
پوزخندی زد و با لحن بی تفاوتی گفت...
£ بی عرضه...
و برای بار سوم سرم رو توی آب فرو کرد ...دیگه داشت نفس کشیدن سخت میشد...دست و پاهام بی حس شده بود...دیگه توانی برای تلاش کردن نداشتم و ریه هام میسوخت ...
.......... خداحافظ معشوقه ی سنگدل من!
😐🤲🏻😂پارت جدید
۴۶.۶k
۱۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.