فیک:"بزار نجاتت بدم"4
《علامت ها:
×جونگکوک
_ا.ت
+شوگا
÷هوسوک》
×پس تو بودی...
÷بزار توضیح میدم!
_جونگ کوک پارش کنننن
.
.
.
ساعاتی بعد:
÷آخخخخ...آره دیگه...اینطوری!
+من نخوام کمکم کنی کیو باید ببینم؟
_فقط بزار مرخص شم! دارم برم جانگ هوسوک!
÷آخه تو که نمیدونی چجور بیتابی تو رو میکرد...
+تو نمیتونی خفه شی؟
÷بدبختیه ها!
_وایسا ببینم...جونگ کوک کو؟
.
.
.
×اوهوم...نه. هیچ نشونی ازش نیست... فقط یادت باشه! زنده میخوامش!
"قربان ماشینتون
×پیاده شو
"چی؟
×گفتم پیاده شو باید تنها برم
"آخه تنهایی خطرناکه...
×از کی تاحالا رو حرفم حرف میزنی؟
جونگ کوک سوییچ رو گرفت و سوار ماشین شد.
بوی عطر تلخش کل ماشین رو فرا گرفت بود.
کراواتش رو شل کرد و چشمای سردش به رو به رو خیره شد.
صدای نفساش فضا رو پر کرده بود و دندوناشو روی هم میفشرد.
×آروم باش جونگ کوک... برای کشتنش که عجله نداریم...
.
.
.
_دیگه دارم رد میدم...هوسوک تو چه فکری کردی که تو همیچین جایی گیرمون انداختی؟ انتظار داشتی چی بشه؟
÷من از کجا میدونستم اونجا قراره آتیش بگیره و یونگی هم بهت اعتراف نکنه!
_وایسا ببینم...چی؟
یونگی چشماشو بست و نفسی کشید.
+هوسوک زمان ملاقات تموم نشده احیانا؟
÷اوووو آره! چه زمان زود میگذره!من رفتم دیگه...بای بای!
یونگی دستشو میون موهاش برد و بهمشون ریخت.
داشت به بدبختیاش فکر میکرد که با نگاههای خیرهی ا.ت که روش سنگینی میکرد مواجه شد.
+آم ببین!توضیح می...
یونگی میخواست حرفای هوسوک رو جمع که خوشبختانه یا شایدم بدبختانه گلولهای به سمت پنجره شلیک شد و اونا از توضیح دادن نجات داد!
(شایدم اوضاع رو بدتر کرد!)
"بمییییرررر...تو چرا هنوز زنده ای! چرا یونگی بهجای تو آسیب دیده لعنتی!
دختر ناشناسی که صورتشو پوشونده بود با اسلحهی توی دستش که پیشونی ا.ت رو نشونه رفته بود...
سکوت بیمارستان رو بهم زد.
_تو کی هستی؟
"هع...من؟ من همونم که همچیزشو ازش گرفتی!
ماشه رو کشید تا به زندگی ا.ت پایان بده...
نمیدونم...شاید اگه همینجا زندگیش تموم بشه این قصه پایانش خوش تره..!
"계속"
برام نظراتونو بنویسید
واقعا کمکم میکنه!
توی چنل زاپاس و چنل روبیکامونم اد بشید♡
لینکش تو بیوی چنل موجوده^ ^
×جونگکوک
_ا.ت
+شوگا
÷هوسوک》
×پس تو بودی...
÷بزار توضیح میدم!
_جونگ کوک پارش کنننن
.
.
.
ساعاتی بعد:
÷آخخخخ...آره دیگه...اینطوری!
+من نخوام کمکم کنی کیو باید ببینم؟
_فقط بزار مرخص شم! دارم برم جانگ هوسوک!
÷آخه تو که نمیدونی چجور بیتابی تو رو میکرد...
+تو نمیتونی خفه شی؟
÷بدبختیه ها!
_وایسا ببینم...جونگ کوک کو؟
.
.
.
×اوهوم...نه. هیچ نشونی ازش نیست... فقط یادت باشه! زنده میخوامش!
"قربان ماشینتون
×پیاده شو
"چی؟
×گفتم پیاده شو باید تنها برم
"آخه تنهایی خطرناکه...
×از کی تاحالا رو حرفم حرف میزنی؟
جونگ کوک سوییچ رو گرفت و سوار ماشین شد.
بوی عطر تلخش کل ماشین رو فرا گرفت بود.
کراواتش رو شل کرد و چشمای سردش به رو به رو خیره شد.
صدای نفساش فضا رو پر کرده بود و دندوناشو روی هم میفشرد.
×آروم باش جونگ کوک... برای کشتنش که عجله نداریم...
.
.
.
_دیگه دارم رد میدم...هوسوک تو چه فکری کردی که تو همیچین جایی گیرمون انداختی؟ انتظار داشتی چی بشه؟
÷من از کجا میدونستم اونجا قراره آتیش بگیره و یونگی هم بهت اعتراف نکنه!
_وایسا ببینم...چی؟
یونگی چشماشو بست و نفسی کشید.
+هوسوک زمان ملاقات تموم نشده احیانا؟
÷اوووو آره! چه زمان زود میگذره!من رفتم دیگه...بای بای!
یونگی دستشو میون موهاش برد و بهمشون ریخت.
داشت به بدبختیاش فکر میکرد که با نگاههای خیرهی ا.ت که روش سنگینی میکرد مواجه شد.
+آم ببین!توضیح می...
یونگی میخواست حرفای هوسوک رو جمع که خوشبختانه یا شایدم بدبختانه گلولهای به سمت پنجره شلیک شد و اونا از توضیح دادن نجات داد!
(شایدم اوضاع رو بدتر کرد!)
"بمییییرررر...تو چرا هنوز زنده ای! چرا یونگی بهجای تو آسیب دیده لعنتی!
دختر ناشناسی که صورتشو پوشونده بود با اسلحهی توی دستش که پیشونی ا.ت رو نشونه رفته بود...
سکوت بیمارستان رو بهم زد.
_تو کی هستی؟
"هع...من؟ من همونم که همچیزشو ازش گرفتی!
ماشه رو کشید تا به زندگی ا.ت پایان بده...
نمیدونم...شاید اگه همینجا زندگیش تموم بشه این قصه پایانش خوش تره..!
"계속"
برام نظراتونو بنویسید
واقعا کمکم میکنه!
توی چنل زاپاس و چنل روبیکامونم اد بشید♡
لینکش تو بیوی چنل موجوده^ ^
۴۳.۴k
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.