IN MY MIND❤️🔥
IN MY MIND❤️🔥
PART||21
مامان آلیس:همچنین....بفرمایین تو(لبخند)
آیریس:سلام خاله....
مامان آلیس:سلام عزیزم...خوش اومدی...
تهیونگ:سلام...(تعظیم)
مامان آلیس:سلام...بفرمایین داخل بیاین تو بفرمایین...
آلیس:سلام مامان....
مامان آلیس:سلام عزیزم بیا بغلم....(بغل) ببینم این پسرای خوشگل رو از کجا پیدا کردی؟(آروم)
آلیس:مامان ترو خدا آبرو ریزی نکنی....(آروم)
مامان آلیس:زیاد فکر می کنی.... بیا بریم تو(آروم)
همه وارد مغازه شدند....در مغازه راه پله ای بود که از اون بالا می رفتی و به خونه ای دو خوابه و کوچک در این حال زیبا می رسیدی....
تهیونگ:اینجا خیلی قشنگه....
مامان آلیس:ممنونم...خوب تازه از راه اومدین می رم براتون نوشیدنی بیارم...
جونگکوک:نه ....ممنون لازم نیست....
مامان آلیس:این چه حرفیه...(رفت)
آلیس:آخیش هیجا مثل خونه خود آدم نمیشه....(نشست رو ی مبل) می گم آریس....اینا که خبر ندارن شب اول که به خونه میایم...چه رسمی داریم(لبخند شیطانی)
جونگکوک آب دهنش رو قورت داد....
تهیونگ:چی؟(کنجکاو)
آلیس:شب بشه خودت می فهمی(لبخند)
تهیونگ:باشه...
بعد از یک غذای مفصل....هرکس مشغول کاری بود جونگکوک در باره ی روستا تحقیق می کرد و از آیریس سوال هایی در مورد رو ستا می پرسید....تهیونگ و آلیس هم سرشون تو گوشی هاشون بود.....چند ساعت گذشت ساعت۹ شب بود...
مامان آلیس:خوب بچه ها الان بابای آلیس میاد...
بابای آلیس:کسی اسم منو برد....
آلیس:بابا جون.....(پرید بغلش)
بابای آلیس :خیلی خوب دیگه بسه....اوووو چقدر مهمون داریم خیلی خوش اومدین(خنده)
آیریس:سلام عمو جان...
جونگکوک:سلام...هنوز خواست تعظیم کنه....
بابای آلیس:لازم به این کارا نیست...شما هم پسرای منین....صدام کنیم عمو...(خنده)
تهیونگ:سلام عموجان....
آلیس:چقدر زود خودمونی میشی.....
بابای آلیس:خودم گفتم....عزیزم من گرسنه...بریم شام بخوریم....
همه رفتن سمت میز شام....
تهیونگ:بابات منو بیشتر از تو دوست داره....از اول داره برام غذا میزاره...(آروم)
آلیس:بهت نشون می دم(آروم)
تهیونگ اهمیت نداد شام تموم شد....همه نشستند و باهم حرف می زدند....که یهو آلیس داد زد....
PART||21
مامان آلیس:همچنین....بفرمایین تو(لبخند)
آیریس:سلام خاله....
مامان آلیس:سلام عزیزم...خوش اومدی...
تهیونگ:سلام...(تعظیم)
مامان آلیس:سلام...بفرمایین داخل بیاین تو بفرمایین...
آلیس:سلام مامان....
مامان آلیس:سلام عزیزم بیا بغلم....(بغل) ببینم این پسرای خوشگل رو از کجا پیدا کردی؟(آروم)
آلیس:مامان ترو خدا آبرو ریزی نکنی....(آروم)
مامان آلیس:زیاد فکر می کنی.... بیا بریم تو(آروم)
همه وارد مغازه شدند....در مغازه راه پله ای بود که از اون بالا می رفتی و به خونه ای دو خوابه و کوچک در این حال زیبا می رسیدی....
تهیونگ:اینجا خیلی قشنگه....
مامان آلیس:ممنونم...خوب تازه از راه اومدین می رم براتون نوشیدنی بیارم...
جونگکوک:نه ....ممنون لازم نیست....
مامان آلیس:این چه حرفیه...(رفت)
آلیس:آخیش هیجا مثل خونه خود آدم نمیشه....(نشست رو ی مبل) می گم آریس....اینا که خبر ندارن شب اول که به خونه میایم...چه رسمی داریم(لبخند شیطانی)
جونگکوک آب دهنش رو قورت داد....
تهیونگ:چی؟(کنجکاو)
آلیس:شب بشه خودت می فهمی(لبخند)
تهیونگ:باشه...
بعد از یک غذای مفصل....هرکس مشغول کاری بود جونگکوک در باره ی روستا تحقیق می کرد و از آیریس سوال هایی در مورد رو ستا می پرسید....تهیونگ و آلیس هم سرشون تو گوشی هاشون بود.....چند ساعت گذشت ساعت۹ شب بود...
مامان آلیس:خوب بچه ها الان بابای آلیس میاد...
بابای آلیس:کسی اسم منو برد....
آلیس:بابا جون.....(پرید بغلش)
بابای آلیس :خیلی خوب دیگه بسه....اوووو چقدر مهمون داریم خیلی خوش اومدین(خنده)
آیریس:سلام عمو جان...
جونگکوک:سلام...هنوز خواست تعظیم کنه....
بابای آلیس:لازم به این کارا نیست...شما هم پسرای منین....صدام کنیم عمو...(خنده)
تهیونگ:سلام عموجان....
آلیس:چقدر زود خودمونی میشی.....
بابای آلیس:خودم گفتم....عزیزم من گرسنه...بریم شام بخوریم....
همه رفتن سمت میز شام....
تهیونگ:بابات منو بیشتر از تو دوست داره....از اول داره برام غذا میزاره...(آروم)
آلیس:بهت نشون می دم(آروم)
تهیونگ اهمیت نداد شام تموم شد....همه نشستند و باهم حرف می زدند....که یهو آلیس داد زد....
۲.۹k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.