فرشته کوچولوی من ♡ پارت7
از زبان کائده>
_باشه!
همگی باهم به رستوران رفتیم.
گذر زمان"
هنوز داشتیم غذا میخوردیم که گوشیه بابا زنگ خورد.
بابا گوشیو از تو جیبش در اورد ـو بهش نگاه کرد.
از روی صندلی بلند شد ـو گفت: الان برمیگردم.
از زبان چویا>
از روی صندلی بلند شدم ـو گفتم:"الان برمیگردم."
رئیس زنگ زده بود، احتمالا یه ماموریت داشت.
وقتی از رستوران بیرون رفتم گوشیو برداشتم ـو گفتم: سلام رئیس.
"_سلام چویا، برات یه ماموریت دارم لطفا خودتو زودتر برسون اینجا."
نفس عمیقی کشیدم ـو گفتم:" باشه الان میام."
بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم گوشیو قطع کردم ـو به رستوران برگشتم ـو سمت میز رفتم
سمت کائده چان خم شدم ـو گفتم:"متاسفم پرنسس کوچولو ولی یه مشکلی برای بابا پیش اومده ـو باید بره."
لپاشو باد کرد ـو گفت:"ولی تو قول داده بودی! "
لبخندی زدمو گفتم:"ببخشید عزیزم ولی قول میدم دفعه ی بعد باهم باشیم فعلا با داداش دازای بازی کن باشه؟"
اگه قبول نکنه نمیتونم برم ماموریت ـو رئیس بهم گیر میده.
سری تکون داد ـو گفت: باشه.
دستمو رو سرش گذاشتم ـو نوازشش کردم.
صاف وایسادم ـو گفتم: بعدا میبینمتون.
میو چان لبخندی زد ـو گفت: مواظب خودت باش.
سری تکون دادم ـو گفتم: شماهم همینطور، فعلا.
از رستوران بیرون رفتم ولی صدای دازای باعث شد سرجام وایسم: هی چویاا!
سمتش برگشتم ـو گفتم: چته؟؟
لبخندی زد ـو گفت: ماموریت داری؟
دست به سینه وایسادم ـو گفتم: اره رئیس یه ماموریت بهم داده.
لبخندش پررنگ تر شد ـو گفت: ازت یه درخواستی دارم.
یه تار ابرومو بالا دادم ـو گفتم: چه درخواستی؟؟!
_نظرت چیه باهم بریم یه تعطیلات طولانی، فقط خودمون دوتا.
اخمی کردم ـو گفتم: من نمیتونم خانواده ـمو اینجا تنها بزارم؟
دستشو رو پهلوش گذاشت ـو گفت: اونا تنها نیستن، میو چان دوستاشو داره ـو اگر تو خطر بود میتونست از تلپورت استفاده کنه.
شونه ای بالا انداختم ـو گفتم: حالا ببینم چی میشه، الانم دیگه میخوام برم دیرم شده، فعلا.
لبخندی زد ـو گفت: خدافظ.
به دفتر رئیس رفتم. مثل همیشه پشت صندلی نشسته بود ـو دستاشو توهم قفل کرده بود.
_دیر کردی.
سری تکون دادمو گفتم: شرمنده.
لبخندی زد ـو گفت: یه موهبت دار پیدا شده که یه توانایی ـه عجیبی داره، اون یکی از دشمنامونه ـو تو باید اونو از بین ببری مگرنه دیر یا زود شهرمونو از بین میبره.
این ماموریت کمی طول میکشه چون شاید اون فرد از موهبتش استفاده کنه.
گفتم: موهبتش چیه؟
دستاشو از هم باز کرد ـو گفت: میتونه افراد ـو به یه دنیای دیگه ببره.
اون دنیا شبیه به دنیای ماست ولی بعضی چیزهاش با دنیای ما متفاوته.
سری تکون دادمو گفتم: اسم اون یارو چیه؟
_اداچیهارا هاچیرو.
ادامه دارد...
_باشه!
همگی باهم به رستوران رفتیم.
گذر زمان"
هنوز داشتیم غذا میخوردیم که گوشیه بابا زنگ خورد.
بابا گوشیو از تو جیبش در اورد ـو بهش نگاه کرد.
از روی صندلی بلند شد ـو گفت: الان برمیگردم.
از زبان چویا>
از روی صندلی بلند شدم ـو گفتم:"الان برمیگردم."
رئیس زنگ زده بود، احتمالا یه ماموریت داشت.
وقتی از رستوران بیرون رفتم گوشیو برداشتم ـو گفتم: سلام رئیس.
"_سلام چویا، برات یه ماموریت دارم لطفا خودتو زودتر برسون اینجا."
نفس عمیقی کشیدم ـو گفتم:" باشه الان میام."
بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم گوشیو قطع کردم ـو به رستوران برگشتم ـو سمت میز رفتم
سمت کائده چان خم شدم ـو گفتم:"متاسفم پرنسس کوچولو ولی یه مشکلی برای بابا پیش اومده ـو باید بره."
لپاشو باد کرد ـو گفت:"ولی تو قول داده بودی! "
لبخندی زدمو گفتم:"ببخشید عزیزم ولی قول میدم دفعه ی بعد باهم باشیم فعلا با داداش دازای بازی کن باشه؟"
اگه قبول نکنه نمیتونم برم ماموریت ـو رئیس بهم گیر میده.
سری تکون داد ـو گفت: باشه.
دستمو رو سرش گذاشتم ـو نوازشش کردم.
صاف وایسادم ـو گفتم: بعدا میبینمتون.
میو چان لبخندی زد ـو گفت: مواظب خودت باش.
سری تکون دادم ـو گفتم: شماهم همینطور، فعلا.
از رستوران بیرون رفتم ولی صدای دازای باعث شد سرجام وایسم: هی چویاا!
سمتش برگشتم ـو گفتم: چته؟؟
لبخندی زد ـو گفت: ماموریت داری؟
دست به سینه وایسادم ـو گفتم: اره رئیس یه ماموریت بهم داده.
لبخندش پررنگ تر شد ـو گفت: ازت یه درخواستی دارم.
یه تار ابرومو بالا دادم ـو گفتم: چه درخواستی؟؟!
_نظرت چیه باهم بریم یه تعطیلات طولانی، فقط خودمون دوتا.
اخمی کردم ـو گفتم: من نمیتونم خانواده ـمو اینجا تنها بزارم؟
دستشو رو پهلوش گذاشت ـو گفت: اونا تنها نیستن، میو چان دوستاشو داره ـو اگر تو خطر بود میتونست از تلپورت استفاده کنه.
شونه ای بالا انداختم ـو گفتم: حالا ببینم چی میشه، الانم دیگه میخوام برم دیرم شده، فعلا.
لبخندی زد ـو گفت: خدافظ.
به دفتر رئیس رفتم. مثل همیشه پشت صندلی نشسته بود ـو دستاشو توهم قفل کرده بود.
_دیر کردی.
سری تکون دادمو گفتم: شرمنده.
لبخندی زد ـو گفت: یه موهبت دار پیدا شده که یه توانایی ـه عجیبی داره، اون یکی از دشمنامونه ـو تو باید اونو از بین ببری مگرنه دیر یا زود شهرمونو از بین میبره.
این ماموریت کمی طول میکشه چون شاید اون فرد از موهبتش استفاده کنه.
گفتم: موهبتش چیه؟
دستاشو از هم باز کرد ـو گفت: میتونه افراد ـو به یه دنیای دیگه ببره.
اون دنیا شبیه به دنیای ماست ولی بعضی چیزهاش با دنیای ما متفاوته.
سری تکون دادمو گفتم: اسم اون یارو چیه؟
_اداچیهارا هاچیرو.
ادامه دارد...
۵.۳k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.