پارت = ۸۳
تقاص دوستی
صدای بلند باز شدن در و ورود پر هیاهوی جئون.
اِما دم در اشپزخونه وایساده بود.
بدون شنیدن صدای اِما با حالت بچه گونه ای و لی لی وارد اشپزخونه شدم .
^اِوا داری چیکار میکنی ؟ دیونه !!
در یخچالو باز کردم و بدون اهمیت به خدمتکارایی که در حال انجام کارا بودن ظرف ابو برداشتم و سر کشیدم .
^مگه خونه خالته اب رو سر میکشی ؟
بتری رو از دهنم فاصله دادم و برگشتم سمتش و بدون حرفی خندهی دیوانه واری کردم و دوباره رفتم سراغ یخچال .(این بچه خوب بشو نیست 😑)
در اشپزخونه باز شد و ادمی وارد شد و با صدای بلند گفت.
_همه برن بیرون !سریع .
همه خدمتکارا رفتن بیرون همونطور که تا کمر تو یخچال بودم گفتم.
+چرا هیچ خوراکی پیدا نمیشه ؟
دستم توسط اما گرفته شد و سعی داشت منو از تو یخچال دراره و گفت .
^اِوا !اِوااا!بیا بیرون بسه .
جئون دست به سینه به اپن تکیه داده بود و زل زده بود به ما .
دست اوا رو پس زدم و گفتم.
+تو کار و زندگی نداری ؟ خیر سرت مادر شدی برو به بچت برس .
و بعد دوباره سرمو بردم تو یخچال و ادامه دادم .
+عه چرا چیزی نیست .
اِما سرشو برگردوند طرف جونگکوک و بدون حرف زدن دستشو به سرش نشونه گرفت و چرخوند (یعنی دیونه شده)
اِما باز داشت به طرفم میومد که جونگکوک کنارش زد و گفت .
_وایسا .
با حس چیزی دور کمرم داد زدم .
+ولم کن ولم کن نمیخواممممم.(داد)
همینطور که مشت میزدم به دستی که دور کمرم بود از یخچال فاصله گرفتم و درش بسته شد .
_اِما الان دیگه میتونی بری من میتونم از پس این جوجه بر بیام .
اِما عقب عقبی با حالت تشکر از در خارج شد و در این هین گفت.
^اها خب پس من دیگه میرم ممنون ، خدافظ .
در تلاش برای باز کردن دستش بودم داشتم سرمو به دستش نزدیک میکردم و گاز بگیرم که یهو منو بالا کشید و عقب عقب کوبیدتم به میز وسط اشپزخونه .
و سرشو به سمتم خم کرد و گفت.
_نه تنها خل شدی بلکه قدرت دستت هم کم شده یا بهتر بگم وحشی گریت کم شده .
خواستم از کنارش رد بشم که دوباره هلم داد سرجام .
و از چونم گرفت و سرمو کج و راست کرد و گفت .
_سرت اسیب دیده؟ چت شده ؟
دستشو پس زدم .
و از زیر دستش خودمو کوچیک کردم و رفتم سمت یخچال و درو باز کردم که با صداش و حرکت یهوییش منو رو دوشش انداخت و از اشپزخونه بیرون رفت .
_نه انگار زبون ادم حالیت نمیشه.
هینی گفتم و بعد شروع کردم به مشت زدن به کمرش .
+هویی بزارم زمین.
از پله ها بالا رفت و منو روی تخت گذاشت .
ادامه دارد....
دلت میاد لایک نکنی 🥲
سر راهت یه کامنتم بزار عشقم 💙
صدای بلند باز شدن در و ورود پر هیاهوی جئون.
اِما دم در اشپزخونه وایساده بود.
بدون شنیدن صدای اِما با حالت بچه گونه ای و لی لی وارد اشپزخونه شدم .
^اِوا داری چیکار میکنی ؟ دیونه !!
در یخچالو باز کردم و بدون اهمیت به خدمتکارایی که در حال انجام کارا بودن ظرف ابو برداشتم و سر کشیدم .
^مگه خونه خالته اب رو سر میکشی ؟
بتری رو از دهنم فاصله دادم و برگشتم سمتش و بدون حرفی خندهی دیوانه واری کردم و دوباره رفتم سراغ یخچال .(این بچه خوب بشو نیست 😑)
در اشپزخونه باز شد و ادمی وارد شد و با صدای بلند گفت.
_همه برن بیرون !سریع .
همه خدمتکارا رفتن بیرون همونطور که تا کمر تو یخچال بودم گفتم.
+چرا هیچ خوراکی پیدا نمیشه ؟
دستم توسط اما گرفته شد و سعی داشت منو از تو یخچال دراره و گفت .
^اِوا !اِوااا!بیا بیرون بسه .
جئون دست به سینه به اپن تکیه داده بود و زل زده بود به ما .
دست اوا رو پس زدم و گفتم.
+تو کار و زندگی نداری ؟ خیر سرت مادر شدی برو به بچت برس .
و بعد دوباره سرمو بردم تو یخچال و ادامه دادم .
+عه چرا چیزی نیست .
اِما سرشو برگردوند طرف جونگکوک و بدون حرف زدن دستشو به سرش نشونه گرفت و چرخوند (یعنی دیونه شده)
اِما باز داشت به طرفم میومد که جونگکوک کنارش زد و گفت .
_وایسا .
با حس چیزی دور کمرم داد زدم .
+ولم کن ولم کن نمیخواممممم.(داد)
همینطور که مشت میزدم به دستی که دور کمرم بود از یخچال فاصله گرفتم و درش بسته شد .
_اِما الان دیگه میتونی بری من میتونم از پس این جوجه بر بیام .
اِما عقب عقبی با حالت تشکر از در خارج شد و در این هین گفت.
^اها خب پس من دیگه میرم ممنون ، خدافظ .
در تلاش برای باز کردن دستش بودم داشتم سرمو به دستش نزدیک میکردم و گاز بگیرم که یهو منو بالا کشید و عقب عقب کوبیدتم به میز وسط اشپزخونه .
و سرشو به سمتم خم کرد و گفت.
_نه تنها خل شدی بلکه قدرت دستت هم کم شده یا بهتر بگم وحشی گریت کم شده .
خواستم از کنارش رد بشم که دوباره هلم داد سرجام .
و از چونم گرفت و سرمو کج و راست کرد و گفت .
_سرت اسیب دیده؟ چت شده ؟
دستشو پس زدم .
و از زیر دستش خودمو کوچیک کردم و رفتم سمت یخچال و درو باز کردم که با صداش و حرکت یهوییش منو رو دوشش انداخت و از اشپزخونه بیرون رفت .
_نه انگار زبون ادم حالیت نمیشه.
هینی گفتم و بعد شروع کردم به مشت زدن به کمرش .
+هویی بزارم زمین.
از پله ها بالا رفت و منو روی تخت گذاشت .
ادامه دارد....
دلت میاد لایک نکنی 🥲
سر راهت یه کامنتم بزار عشقم 💙
۲.۵k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.