رمان پادگان عشق پارت دوم
#پارت دوم
سابین: هیس میشنوه
☆خب چکار داره
سابین: خــب راستش
☆مامان جون مرینت بگو
سابین: چطوری بهش میگفتم که اومده خاستگاریش اگه اینو میگفتم زنده زنده خاکش میکرد.. خب متیو اومده.. 💡💡💡دستور پخت ماکارون رو از تام بگیره
☆مــامـــــان بگو قول میدم زنده زنده خاکش نکنم
سابین: 🥸🥸دروغم کجا بود
☆مــــــامــــــان
سابین: ا... و
☆خـــب
سابین: خب اومده خاستگاریت 😰😥
☆چـــــــــــییییییـــــــی یعنی من اون پسره ی عوضی رو خاک میکنم
تام: خشومدی
☆پــــــــــــدررررر😡😡😡😡😡
تام: بعدا میبینمت
متیو: ولی عمو جان
تام: همین که گفتم خــــــوش اومـــــــــــدی 😠
متیو: چشم
☆تا حالا بابامو اینقدر عصبانی ندیده بودم ولی از ناراحتی متیو خوشحال شدم.... بابا بهش چی گفتی
تام: گفتم که دختر من میخواد ادامه تحصیل بده و خودش همسر اینده شو انتخاب کنه
☆اخ من قوربونت بابای عزیزم بشم... پریدم بغل بابا تا میتونسم بوسش کردم
تام: بسه خیس خالی شدم
☆از بغل بابا پایین اومدم و گفتم یه چیزی یادت نرفته پدر جون
تام: نه چی
☆میخواستیم بریم پاریس
تام: معلومه که یادم نرفته همه چی جمع شده فقط اتاق تو
☆جــــان پس اتاق منو جمع نکردین
✓ابجی تو 17ســــالته
☆🤫🤫چی شنیدم گربه بین صحبت شیر پرید وسط
✓من گربه نیستم🤨🤨
☆پدر تام: گربه بابایی راست میگه🙃
☆هـــــوووف باشه بــابــــا.... رفتم تو اتاق نصفه جمع کرده بود بقیه شو جمع کردم شد ساعت 7 عصر از اتاقم اومدم بیرون رفتم سمت راهرویی که اتاق مامان بابا توشه در اتاق یکم باز بود فضولیم گل کردو وایسادم یه گوشه و از لای در نگاهشون کردم و گوش دادم که مامان بابام چی میگن
ادامه در پارت بعدی
انچه در اینده خواهید خواند
نه.. نه. این.. ا.. ین.. امکان نداره شاید منظور شون یه کس دیگه بوده باشه
حتی اگه اون فرزند ما نباشه بازم عضوی از خانواده س
اونا به من جواب رد دادن ولی من تسلیم بشو نیستم
اونقدر گریه کردم تا خوابم برد
پایان😭
ادامه در پارت بعدی
سابین: هیس میشنوه
☆خب چکار داره
سابین: خــب راستش
☆مامان جون مرینت بگو
سابین: چطوری بهش میگفتم که اومده خاستگاریش اگه اینو میگفتم زنده زنده خاکش میکرد.. خب متیو اومده.. 💡💡💡دستور پخت ماکارون رو از تام بگیره
☆مــامـــــان بگو قول میدم زنده زنده خاکش نکنم
سابین: 🥸🥸دروغم کجا بود
☆مــــــامــــــان
سابین: ا... و
☆خـــب
سابین: خب اومده خاستگاریت 😰😥
☆چـــــــــــییییییـــــــی یعنی من اون پسره ی عوضی رو خاک میکنم
تام: خشومدی
☆پــــــــــــدررررر😡😡😡😡😡
تام: بعدا میبینمت
متیو: ولی عمو جان
تام: همین که گفتم خــــــوش اومـــــــــــدی 😠
متیو: چشم
☆تا حالا بابامو اینقدر عصبانی ندیده بودم ولی از ناراحتی متیو خوشحال شدم.... بابا بهش چی گفتی
تام: گفتم که دختر من میخواد ادامه تحصیل بده و خودش همسر اینده شو انتخاب کنه
☆اخ من قوربونت بابای عزیزم بشم... پریدم بغل بابا تا میتونسم بوسش کردم
تام: بسه خیس خالی شدم
☆از بغل بابا پایین اومدم و گفتم یه چیزی یادت نرفته پدر جون
تام: نه چی
☆میخواستیم بریم پاریس
تام: معلومه که یادم نرفته همه چی جمع شده فقط اتاق تو
☆جــــان پس اتاق منو جمع نکردین
✓ابجی تو 17ســــالته
☆🤫🤫چی شنیدم گربه بین صحبت شیر پرید وسط
✓من گربه نیستم🤨🤨
☆پدر تام: گربه بابایی راست میگه🙃
☆هـــــوووف باشه بــابــــا.... رفتم تو اتاق نصفه جمع کرده بود بقیه شو جمع کردم شد ساعت 7 عصر از اتاقم اومدم بیرون رفتم سمت راهرویی که اتاق مامان بابا توشه در اتاق یکم باز بود فضولیم گل کردو وایسادم یه گوشه و از لای در نگاهشون کردم و گوش دادم که مامان بابام چی میگن
ادامه در پارت بعدی
انچه در اینده خواهید خواند
نه.. نه. این.. ا.. ین.. امکان نداره شاید منظور شون یه کس دیگه بوده باشه
حتی اگه اون فرزند ما نباشه بازم عضوی از خانواده س
اونا به من جواب رد دادن ولی من تسلیم بشو نیستم
اونقدر گریه کردم تا خوابم برد
پایان😭
ادامه در پارت بعدی
۲.۳k
۰۲ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.