عاشق تاریک ادامه پارت ۶

کوک : باشه
دیگه داشت آخر شب میشد ۱/ت هم همنطوری روی مبل خوابش برد بلندش کردم گذاشتمش روی تخت کنار ته
کوک : اههههی آخه من چطوری باید این خبرو بهشون بگم خدا
تا صبح بیدار موندم
۱/ت : بیدار شدم دیدم کوک همونطوری خوابش برد صداش کردم که بره روی تخت بخوابه
۱/ت : کوک ....کوک...اوپا.... بیدارشو برو روی تخت بخواد گردنت درد میگیره...کوک..بیدارشو
کوک : ها...ها ...چیشده ؟؟
۱/ت : دوساعته دارم صدات میکنم میگم برو روی تخت بخواد اینجا گردنت درد میگیره
کوک : هوف ..باشه
۱/ت : آفرین
ته : چرا اینقدر سرو صدا میکنید نمیزارین بخوابم
۱/ت : ته بهوش اومدی خدا رو شکر الان دکترارو خبر میکنم
رفت دکتر را خبر کرد اومد حال ته چک کردن گفتن همه چی نرماله فردا میتونه مرخص شه
۱/ت : ته واقعا متاسفم همش بخاطر منه( با بغض)
ته : ۱/ت گریه نکن من برای تو جونمم میدم دستش و گذاشت روی صورت ۱/ت لبخند زد
۱/ت : برای خودم خوشحالم
ته : چرا چون دیگه کسی دارم که به فکرمه خندید
کوک بلند شد
کوک : پس من اینجا چیم
۱/ت : با تو خوشحالم که ی اوپای خوب که بفکرمه و ی دوست پسر دارم که تنهام نمیزاره
ته : یعنی من به فکرت نیستم
۱/ت : وای اصلا ولم کنین خوشحالم که خودمو دارم
ته و کوک : پس ما