فیک تهیونگ (عشق+بی انتها) ادامه P34
هیناه
_چیزی میخورین سفارش بدم ؟
_نه ممنون ما تو خونه خوردی..
_اره سفارش بده من که خیلی گشنمه
با دهنِ باز به یتسه خیره شده بودم که چشمکی بهم زدو نشست روی یکی از صندلیا
_پاشو بریم خونه دیگه ساعت دو شد
_اه اونی چقدر حساسی کمتر گیر بده
کلافه دستی به صورتم کشیدمو گفتم : خیلی خب تا هر وقت میخوای بشین اینجا من که میخوام برم خونه
_اما
_بای
بی توجه بهش از شرکت خارج شدم که صدای تهیونگ متوقفم کرد ، برگشتم به سمتش و منتظر خیره شدم بهش که تو چند قدمیم وایستاد
_هیناه راجب صبح
حرفشو قطع کرد که گفتم : راجب صبح چی ؟!
_بخاطر اون اتفاقی که افتاد متاسفم..فقط نمیخوام فکرای دیگه ای کنی
فکرای دیگه ؟ محاله ولی اون حق نداشت اون کارو انجام بده
سرمو پایین انداختم و گفتم : راستش صبح طبیعتاً باید حقتو میزاشتم کف دستت بخاطر اون کاره یهوییت اما
سرمو بالا آوردم و ادامه دادم : اما نکردم به هرحال درست نبود..شب بخیر
دوباره برگشتم سمت ماشینو سوارش شدم و حرکت کردم ، تا برسم خونه غرق در فکر و خیال بودم صبح حقش بود یه سیلی حداقل بخوره اما من فقط با تعجب بهش زل زده بودم..الان پشیمون بودم که چرا چیزی نگفتم بهش.
وقتی رسیدم ساعت دو رو نشون میداد روی کاناپه دراز کشیدم و با خیره شدن به آتیش شومینه چشمام گرم شدنو خوابم برد.
(فردا )
هیناه
_اخه چقدر میخوابی بلند شو یتسه
_اهه آبجی ولم کن..فقط یکم دیگه
کسی که سره صبح اومده باشه خونه بگیره بخوابه همین میشه دیگه
بلند شدم و همون طور که از اتاقش بیرون میرفتم با صدای بلند گفتم: اگر دیرت بشه واسه جشنو نتونی درست حسابی آماده بشی سره من غرغر نکنیا حالا خودت میدونی
به سرعت برق از رو تخت پرید پایین و با سرو وضع به هم ریختش گفت : یادممم نبودددد
_چیزی میخورین سفارش بدم ؟
_نه ممنون ما تو خونه خوردی..
_اره سفارش بده من که خیلی گشنمه
با دهنِ باز به یتسه خیره شده بودم که چشمکی بهم زدو نشست روی یکی از صندلیا
_پاشو بریم خونه دیگه ساعت دو شد
_اه اونی چقدر حساسی کمتر گیر بده
کلافه دستی به صورتم کشیدمو گفتم : خیلی خب تا هر وقت میخوای بشین اینجا من که میخوام برم خونه
_اما
_بای
بی توجه بهش از شرکت خارج شدم که صدای تهیونگ متوقفم کرد ، برگشتم به سمتش و منتظر خیره شدم بهش که تو چند قدمیم وایستاد
_هیناه راجب صبح
حرفشو قطع کرد که گفتم : راجب صبح چی ؟!
_بخاطر اون اتفاقی که افتاد متاسفم..فقط نمیخوام فکرای دیگه ای کنی
فکرای دیگه ؟ محاله ولی اون حق نداشت اون کارو انجام بده
سرمو پایین انداختم و گفتم : راستش صبح طبیعتاً باید حقتو میزاشتم کف دستت بخاطر اون کاره یهوییت اما
سرمو بالا آوردم و ادامه دادم : اما نکردم به هرحال درست نبود..شب بخیر
دوباره برگشتم سمت ماشینو سوارش شدم و حرکت کردم ، تا برسم خونه غرق در فکر و خیال بودم صبح حقش بود یه سیلی حداقل بخوره اما من فقط با تعجب بهش زل زده بودم..الان پشیمون بودم که چرا چیزی نگفتم بهش.
وقتی رسیدم ساعت دو رو نشون میداد روی کاناپه دراز کشیدم و با خیره شدن به آتیش شومینه چشمام گرم شدنو خوابم برد.
(فردا )
هیناه
_اخه چقدر میخوابی بلند شو یتسه
_اهه آبجی ولم کن..فقط یکم دیگه
کسی که سره صبح اومده باشه خونه بگیره بخوابه همین میشه دیگه
بلند شدم و همون طور که از اتاقش بیرون میرفتم با صدای بلند گفتم: اگر دیرت بشه واسه جشنو نتونی درست حسابی آماده بشی سره من غرغر نکنیا حالا خودت میدونی
به سرعت برق از رو تخت پرید پایین و با سرو وضع به هم ریختش گفت : یادممم نبودددد
۹.۴k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.