چند پارتی (وقتی دعواتون میشه و اون....) پارت ۲
#هیونجین
#استری_کیدز
توی اتاق نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود....
داشت به تمام اتفاقاتی که سه ساعت پیش افتاده بود فکر میکرد که با صدای زنگ گوشیش به خودش اومد..
گوشی رو از روی میز کارش برداشت و دم گوشش گرفت
_ بله ؟
صدای زنی به گوش رسید
÷ آقای هوانگ هیونجین؟
هیون کمی ابروهایش رو توی هم برد
_ ب..بله...
÷ شما...شوهر خانوم کیم ا.ت هستید ؟
با شنیده شدن اسم همسرش گره ی ابروهاش از هم باز شد...و نگران جواب داد
_ ب...بله...
÷ خوب...
زن کمی صداش رو صاف کرد
÷ ایشون بخاطر تصادفی که داشتن توی بیمارستانن
همین جمله کافی بود که گوشی از دستش سر بخوره و پخش زمین بشه....
باورش نمیشد...چیزی که شنیده بود رو نمیتونست باور کنه...سریع به سمت کتش رفت و برش داشت و از خونه خارج شد...
.
هیاهوی عظیمی توی بیمارستان رو فرا گرفته بود مرد از بین اون جمعیت به سرعت رد شد و خودش رو به پیشخوان رسوند
_ ب...ببخشید
زن سرش رو بالا گرفت
× بله...بفرمایید...
هیون نفس عمیقی کشید و سعی کرد صورت غرق زده و ترسونش رو پنهان کنه
_ ا..اتاق خانوم کیم ا.ت...ک..کجاست ؟
زن شروع کرد به کشیدن توی کامپیوتر
× شما چیکارشونید؟
هیون بزاق دهنش رو قورت داد
_ ش...شوهرشم
زن سرش رو تکون داد و کارتی رو به دست مرد داد
× بفرمایید....این شماره ی اتاق ایشون هستن
هیون به سرعت بعد از گرفتن کارت به سمت اتاقی که توی طبقه ی سوم بیمارستان قرار داشت رفت و جلوی در اتاقی که توش بودی ایستاد...
دستش رو به سمت دستگیره ی در برد و میخواست بازش کنه اما با دیدن پرستاری که از اتاقی که توش بودی خارج شد با چشمای نگران نگاهش رو به پرستار داد
÷ اوه....شما آقای هوانگ هستید ؟
هیون آروم سرش رو تکون داد و تعظیمی کرد
_ح...حا..
÷ حالشون خوبه....نگران نباشید...
پرستار لبخندی زد که باعث شد درصدی از ترس مرد کمبشه
_ و....واقعاً ؟
پرستار آروم سرش رو تکون داد
÷ بله...میتونید برید و ببینیدشون
هیون تعظیمی کرد و وارد اتاق شد....
با دیدن تو که سرت رو به پنجره بود و نگاهش نمیکردی...قلبش برای چندمین بار توی اون روز شکست...البته همیشه اینو میدونست که حقشه....اون بدجوری دلت رو شکسته بود...
آروم آروم با قیافه ای پر از پشیمونی به سمتت اومد و صندلی کنار تخت رو کمی جا به جا کرد و کنارت رو صندلی نشست..
صورتت مخالفش بود و داشتی به از پنجره به نور ساختمونا توی تاریکی نگاه میکردی.
_ ا...ا.ت...
جوابی ندادی و همچنان نگاهت به پنجره بود
#استری_کیدز
توی اتاق نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود....
داشت به تمام اتفاقاتی که سه ساعت پیش افتاده بود فکر میکرد که با صدای زنگ گوشیش به خودش اومد..
گوشی رو از روی میز کارش برداشت و دم گوشش گرفت
_ بله ؟
صدای زنی به گوش رسید
÷ آقای هوانگ هیونجین؟
هیون کمی ابروهایش رو توی هم برد
_ ب..بله...
÷ شما...شوهر خانوم کیم ا.ت هستید ؟
با شنیده شدن اسم همسرش گره ی ابروهاش از هم باز شد...و نگران جواب داد
_ ب...بله...
÷ خوب...
زن کمی صداش رو صاف کرد
÷ ایشون بخاطر تصادفی که داشتن توی بیمارستانن
همین جمله کافی بود که گوشی از دستش سر بخوره و پخش زمین بشه....
باورش نمیشد...چیزی که شنیده بود رو نمیتونست باور کنه...سریع به سمت کتش رفت و برش داشت و از خونه خارج شد...
.
هیاهوی عظیمی توی بیمارستان رو فرا گرفته بود مرد از بین اون جمعیت به سرعت رد شد و خودش رو به پیشخوان رسوند
_ ب...ببخشید
زن سرش رو بالا گرفت
× بله...بفرمایید...
هیون نفس عمیقی کشید و سعی کرد صورت غرق زده و ترسونش رو پنهان کنه
_ ا..اتاق خانوم کیم ا.ت...ک..کجاست ؟
زن شروع کرد به کشیدن توی کامپیوتر
× شما چیکارشونید؟
هیون بزاق دهنش رو قورت داد
_ ش...شوهرشم
زن سرش رو تکون داد و کارتی رو به دست مرد داد
× بفرمایید....این شماره ی اتاق ایشون هستن
هیون به سرعت بعد از گرفتن کارت به سمت اتاقی که توی طبقه ی سوم بیمارستان قرار داشت رفت و جلوی در اتاقی که توش بودی ایستاد...
دستش رو به سمت دستگیره ی در برد و میخواست بازش کنه اما با دیدن پرستاری که از اتاقی که توش بودی خارج شد با چشمای نگران نگاهش رو به پرستار داد
÷ اوه....شما آقای هوانگ هستید ؟
هیون آروم سرش رو تکون داد و تعظیمی کرد
_ح...حا..
÷ حالشون خوبه....نگران نباشید...
پرستار لبخندی زد که باعث شد درصدی از ترس مرد کمبشه
_ و....واقعاً ؟
پرستار آروم سرش رو تکون داد
÷ بله...میتونید برید و ببینیدشون
هیون تعظیمی کرد و وارد اتاق شد....
با دیدن تو که سرت رو به پنجره بود و نگاهش نمیکردی...قلبش برای چندمین بار توی اون روز شکست...البته همیشه اینو میدونست که حقشه....اون بدجوری دلت رو شکسته بود...
آروم آروم با قیافه ای پر از پشیمونی به سمتت اومد و صندلی کنار تخت رو کمی جا به جا کرد و کنارت رو صندلی نشست..
صورتت مخالفش بود و داشتی به از پنجره به نور ساختمونا توی تاریکی نگاه میکردی.
_ ا...ا.ت...
جوابی ندادی و همچنان نگاهت به پنجره بود
۳۲.۵k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.