قلبی از سنگ
قلبی از سنگ
پارت ۱
از زبان دامیان:
از دانشگاه برگشتم خونه که زنگ خونه زده شد رفتم در و باز کردم که الکس رو جلوی در دیدم
الکس:سلام
دامیان:سلام چرا اینقد یهویی اومدی
الکس:خب دیگه گفتم بزار غافلگیر بشی
دامیان:بفرما تو
اومد داخل یکم که گذشت
الکس:خاله اینا نیستن
دامیان:نه رفتن سفر تا یه ماه دیگه هم نمیان
خلاصه خدمتکار برامون چایی آورد
الکس:اومدم اینجا تا راجب به یه موضوع مهم باهات صحبت کنم
دامیان:میشنوم
الکس:ببین یه عمارت هست که قبلا متعلق به خانواده ما بوده ولی تو گذشته به دلیل یه سری موضوعات اون عمارت دیگه برای ما نیست شاید بتونیم پسش بگیریم
دامیان:که چی بشه ما همین الان هم وضع مالی خوبی داریم
الکس:با من رو راست باش تو فکر میکنی من متوجه نیستم که خاله اینا برای چی رفتن مسافرت
نفس عمیقی کشیدم
دامیان:هرچی نباشه ما بعد از دو سال همدیگه رو دیدیم بهتر این صحبت هارو کنار بزاریم
الکس:باشه
و رفت طبقه بالا که خدمتکار براش اتاق آماده کرده بود
منم رفتم اتاق خودم آماده شدم که برم برای عکاسی و کارهای مدلینگم
سوار ماشین شدم و رفتم برای عکاسی
بعد از اینکه کارم تموم شد داشتم سوار ماشین میشدم که جیرو اومد جلوم
جیرو:سلام
دامیان:تو که باز اومدی سر راه من
جیرو:شنیدم پدرت تو وستالیس باز داشت شده درسته
دامیان:از کی تا حالا مسائل خانوادگی ما به شما مربوطه
شونه ای بالا انداخت
جیرو:میخواستم کاری انجام بدم که آزاد بشه ولی مثل اینکه شما هیچ اشتیاقی نداری پدرت و ببینی
مسخواست بره
دامیان:وایسا درست صحبت کن ببینم چی میگی
برگشت سمتم
جیرو:خب شرط داره
دامیان:باشه قبول
خودمم نمیدونم چرا قبول کردم ولی مادرم تو وستالیس تنهاست و پدرم هم که تو دردسر افتاده
از زبان آنیا:
برگشتم خونه رفتم تو اتاقم یه روز مسخره دیگه هم تموم شد دراز کشیدم رو تختم صدای در اومد و آسونا اومد داخل نشست بلند شدم نشست کنارم
آسونا:امروز چطور بود
آنیا:یه روز خسته کننده مثل بقیه روز ها
پارت ۱
از زبان دامیان:
از دانشگاه برگشتم خونه که زنگ خونه زده شد رفتم در و باز کردم که الکس رو جلوی در دیدم
الکس:سلام
دامیان:سلام چرا اینقد یهویی اومدی
الکس:خب دیگه گفتم بزار غافلگیر بشی
دامیان:بفرما تو
اومد داخل یکم که گذشت
الکس:خاله اینا نیستن
دامیان:نه رفتن سفر تا یه ماه دیگه هم نمیان
خلاصه خدمتکار برامون چایی آورد
الکس:اومدم اینجا تا راجب به یه موضوع مهم باهات صحبت کنم
دامیان:میشنوم
الکس:ببین یه عمارت هست که قبلا متعلق به خانواده ما بوده ولی تو گذشته به دلیل یه سری موضوعات اون عمارت دیگه برای ما نیست شاید بتونیم پسش بگیریم
دامیان:که چی بشه ما همین الان هم وضع مالی خوبی داریم
الکس:با من رو راست باش تو فکر میکنی من متوجه نیستم که خاله اینا برای چی رفتن مسافرت
نفس عمیقی کشیدم
دامیان:هرچی نباشه ما بعد از دو سال همدیگه رو دیدیم بهتر این صحبت هارو کنار بزاریم
الکس:باشه
و رفت طبقه بالا که خدمتکار براش اتاق آماده کرده بود
منم رفتم اتاق خودم آماده شدم که برم برای عکاسی و کارهای مدلینگم
سوار ماشین شدم و رفتم برای عکاسی
بعد از اینکه کارم تموم شد داشتم سوار ماشین میشدم که جیرو اومد جلوم
جیرو:سلام
دامیان:تو که باز اومدی سر راه من
جیرو:شنیدم پدرت تو وستالیس باز داشت شده درسته
دامیان:از کی تا حالا مسائل خانوادگی ما به شما مربوطه
شونه ای بالا انداخت
جیرو:میخواستم کاری انجام بدم که آزاد بشه ولی مثل اینکه شما هیچ اشتیاقی نداری پدرت و ببینی
مسخواست بره
دامیان:وایسا درست صحبت کن ببینم چی میگی
برگشت سمتم
جیرو:خب شرط داره
دامیان:باشه قبول
خودمم نمیدونم چرا قبول کردم ولی مادرم تو وستالیس تنهاست و پدرم هم که تو دردسر افتاده
از زبان آنیا:
برگشتم خونه رفتم تو اتاقم یه روز مسخره دیگه هم تموم شد دراز کشیدم رو تختم صدای در اومد و آسونا اومد داخل نشست بلند شدم نشست کنارم
آسونا:امروز چطور بود
آنیا:یه روز خسته کننده مثل بقیه روز ها
۴.۸k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.