چن پارتی کوک پارت: 12
زل زده بود تو چشمام جوری تو چشمام غرق شدع بو که اصلا متوجه نشد که چطور تو استخر هلش دادم
کوک: هانااااااااا(داد)
من که فقط داشتم بهش میخندیدم با این دادش خندم شدتش چن برابر شد
از ی طرف بخاطر باد و هوای سرد داشتم یخ میزدم و از طرف دیگم کوک که افتاده بود تو استخر
از استخر اومد بیرون عینه موش اب کشیده شدع بود
کوک: ایییییی یخ زدم
از سرما داش میلرزید باد هم میومد بهش میخورد واقعا خیلی سردش میشد ممکن بود سرما بخوره ی پتو رو آفتابگیر بود برداشتمش و انداختمش روش و دستمو دور بازوهای عضله ایش حلقه کردم
همینجوری که داشتیم سمت خونه میرفتیم گفتم
هانا: بعنوان ی دکتر فقط چون نمیخوام مریض بشی اینکارو میکنم
کوک: میدونم میدونم(خنده) اصنم بخاطر این نیس که نمیخوای عشقت مریض بشع
هانا: آیش عوضی معلومه که نه
رفتیم داخل خونه و دیگع ولش کردم
هانا: برو لباساتو عوض کن تا سرما نخوردی
خندیدو رف تو اتاقش که طبقه بالا بود
منم رفتم داخل اتاقمو گرفتم خوابیدم
ازین میترسیدم سرما بخوره اخه خیلی زود سرما میخورد اَه اصن به من چه بزار سرما بخوره
با همین فکرا خوابم گرف
***
از صبح تا حالا کوک اصن از اتاقش بیرون نیومده خدمتکارا گفتن که خوابه ولی اینقد نمیخوابه دیگه از من زودتر بیدار میشه همیشه
تا دم در اتاقش رفتم ولی نتونستم برم داخل
هانا: الان فک میکنه خیلی برام مهمه نه اصلا نمیرم
برگشتم کع برم ولی نتونستم و دوباره برگشتم جلو در اتاقش وایسادم
در زدم ولی جوابی ازش نگرفتم چن بار در زدم ولی نه جواب نمیداد دراتاقو بازکردمو رفتم داخل همینکه دروبستم و چشمم بهش افتاد همینطور موندم میدونستم مریض میشه حتما
رو تخت بودو از عرقی که از سر و صورتش میچکید میشد فهمید که تب داره با عجله رفتم سمتش و کنارش رو تخت نشستم دستمو رو پیشونیش گذاشتم دیدم داره تو تب میسوزه
سریع رفتم به خدمتکار گفتم ی ظرف اب با ی حوله بیاره
وقتی اوورد از اتاق رف بیرون
چن بار تکونش دادمو اسمشو صدا زدم تا بیدار شه
هانا: کوک
کوک:.......
هانا: کوک
که بلاخره بیدار شد
و با صدایی که از ته چاه میومد گف
کوک: تو چرا اینجایی
هانا:مریض شدی آیش تو تب داری میسوزی
خواس بلند شه نزاشتم و دستمو رو شونش گذاشتم و فشارش دادم که رو تخت درازکشید
هانا: انقد تکون نخور
کوک:خوبم(صدای گرفته)
حوله رو خیس کردمو رو پیشونیش گذاشتم
هانا: حرف نزن
بعد چن دقیقه که یکم تبش کمتر شد پاشدم
هانا: تکون نخور من الان برمیگردم
از اتاق اومدم بیرون و رفتم به بادیگارد شخصیش که همه کاراشو انجام میداد اسم داروهایی که نیاز بودو گفتم که بره بگیره بعدم رفتم اشپزخونه و از سوپی که خدمتکار درس کرده بود بردم و رفتم طبقه بالا تو اتاق کوک
سینی که سوپو روش گذاشته بودمو رو میز گذاشتم
کمکش کردم که تکیه اشو به تاج تخت بده و ی بالش پشتش گذاشتم که اذیت نشه و خودم روبه روش نشستم رو لبه تخت وسوپو گذاشتم جلو پام ی قاشق سوپ برداشتم بردم نزدیک دهنش
کوک: نزدیکم نشو تو ام سرما میخوری خودم میخورم (صدای گرفته)
هانا: سرما نمیخورم بیا اینو بخور
خیلی مقاومت کرد که ازش دورشم ولی گوش ندادم کل سوپو بزور بش دادم خورد
کوک: هانااااااااا(داد)
من که فقط داشتم بهش میخندیدم با این دادش خندم شدتش چن برابر شد
از ی طرف بخاطر باد و هوای سرد داشتم یخ میزدم و از طرف دیگم کوک که افتاده بود تو استخر
از استخر اومد بیرون عینه موش اب کشیده شدع بود
کوک: ایییییی یخ زدم
از سرما داش میلرزید باد هم میومد بهش میخورد واقعا خیلی سردش میشد ممکن بود سرما بخوره ی پتو رو آفتابگیر بود برداشتمش و انداختمش روش و دستمو دور بازوهای عضله ایش حلقه کردم
همینجوری که داشتیم سمت خونه میرفتیم گفتم
هانا: بعنوان ی دکتر فقط چون نمیخوام مریض بشی اینکارو میکنم
کوک: میدونم میدونم(خنده) اصنم بخاطر این نیس که نمیخوای عشقت مریض بشع
هانا: آیش عوضی معلومه که نه
رفتیم داخل خونه و دیگع ولش کردم
هانا: برو لباساتو عوض کن تا سرما نخوردی
خندیدو رف تو اتاقش که طبقه بالا بود
منم رفتم داخل اتاقمو گرفتم خوابیدم
ازین میترسیدم سرما بخوره اخه خیلی زود سرما میخورد اَه اصن به من چه بزار سرما بخوره
با همین فکرا خوابم گرف
***
از صبح تا حالا کوک اصن از اتاقش بیرون نیومده خدمتکارا گفتن که خوابه ولی اینقد نمیخوابه دیگه از من زودتر بیدار میشه همیشه
تا دم در اتاقش رفتم ولی نتونستم برم داخل
هانا: الان فک میکنه خیلی برام مهمه نه اصلا نمیرم
برگشتم کع برم ولی نتونستم و دوباره برگشتم جلو در اتاقش وایسادم
در زدم ولی جوابی ازش نگرفتم چن بار در زدم ولی نه جواب نمیداد دراتاقو بازکردمو رفتم داخل همینکه دروبستم و چشمم بهش افتاد همینطور موندم میدونستم مریض میشه حتما
رو تخت بودو از عرقی که از سر و صورتش میچکید میشد فهمید که تب داره با عجله رفتم سمتش و کنارش رو تخت نشستم دستمو رو پیشونیش گذاشتم دیدم داره تو تب میسوزه
سریع رفتم به خدمتکار گفتم ی ظرف اب با ی حوله بیاره
وقتی اوورد از اتاق رف بیرون
چن بار تکونش دادمو اسمشو صدا زدم تا بیدار شه
هانا: کوک
کوک:.......
هانا: کوک
که بلاخره بیدار شد
و با صدایی که از ته چاه میومد گف
کوک: تو چرا اینجایی
هانا:مریض شدی آیش تو تب داری میسوزی
خواس بلند شه نزاشتم و دستمو رو شونش گذاشتم و فشارش دادم که رو تخت درازکشید
هانا: انقد تکون نخور
کوک:خوبم(صدای گرفته)
حوله رو خیس کردمو رو پیشونیش گذاشتم
هانا: حرف نزن
بعد چن دقیقه که یکم تبش کمتر شد پاشدم
هانا: تکون نخور من الان برمیگردم
از اتاق اومدم بیرون و رفتم به بادیگارد شخصیش که همه کاراشو انجام میداد اسم داروهایی که نیاز بودو گفتم که بره بگیره بعدم رفتم اشپزخونه و از سوپی که خدمتکار درس کرده بود بردم و رفتم طبقه بالا تو اتاق کوک
سینی که سوپو روش گذاشته بودمو رو میز گذاشتم
کمکش کردم که تکیه اشو به تاج تخت بده و ی بالش پشتش گذاشتم که اذیت نشه و خودم روبه روش نشستم رو لبه تخت وسوپو گذاشتم جلو پام ی قاشق سوپ برداشتم بردم نزدیک دهنش
کوک: نزدیکم نشو تو ام سرما میخوری خودم میخورم (صدای گرفته)
هانا: سرما نمیخورم بیا اینو بخور
خیلی مقاومت کرد که ازش دورشم ولی گوش ندادم کل سوپو بزور بش دادم خورد
۸.۴k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.