قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۹
*آنیا*
با بکی تمام خاطرات را مرور کردیم... از اول دبستان که همکلاس شدیم تا سوم... بعد از رفتن من، او به این مدرسه آمده بود...دیدن دوباره او،خاطرات گذشته را برام زنده کرد... خاطرات زمانی که ماموریت انجام نمیدادم و بازیچه جاسوس ها نبودم...یک لحظه احساس کردم دارم راه را کج میروم... در کل زندگی ام از داناوان دزموند متنفر بودم... ولی این حس شامل پسرش هم میشد؟ یعنی باید از دامیان متنفر میبودم؟ ولی نبودم... شاید چون او گناهی نداشت... و حالا باید کشته میشد... کل روز را با بکی گذراندم... او هم در کلاس ما بود ولی زنگ اول ندیدمش...میخواستم جایم را با بغل دستی بکی عوض کنم... ولی او پسری بود که نمیخواست کنار دامیان بنشیند... کم کم دارم متوجه میشوم که تمام پسر ها از دامیان متنفر اند و دختر ها او را دوست دارند... چه زندگی سختی. هر بار به او فکر میکنم حس میکنم دستانم خونی میشوند...
بعد از مدرسه با بکی خداحافظی کردم و به سمت خانه راه افتادم... بوریس دنبالم آمده بود و این یعنی قرار بود با پدرم ملاقات کنم... بوریس مثل هميشه سرد و بی احساس بود. وقتی به دفتر پدرم رسیدم. فوری جلوی در آمد و شروع کرد:« سلام آنیا... زمان زیادی نداریم جلسه دارم... فقط خواستم چند نکته رو برات بگم... درباره ی ماموریتت.» آب دهانم را قورت دادم. او گفت:«اول اینکه خودت رو آسیب پذیر جلوه بده...ک خب... من آسیت پذیر بودم. البته اگر نخواهیم چیز هایی که مادرم به من یاد داده را درنظر بگیریم. «نکته دوم... اعتمادش رو بدست بیار... خوب میدونی چطوریه.» چشمکی مصنوعی میزند. «و سوم... در فرصت مناسب درباره ی پدرش سوال کن.» نگاهی به سر تا پایم میندازد:«فهمیدی؟» فقط سر تکان میدهم... دستش را روی شانه ام فشار میدهد و میرود. لرزشی در ستون فقراتم میپیچد... به خودم یاد آوری میکنم. من برای این ماموریت به دنیا امدم...برای این لحظه...
پارت ۹
*آنیا*
با بکی تمام خاطرات را مرور کردیم... از اول دبستان که همکلاس شدیم تا سوم... بعد از رفتن من، او به این مدرسه آمده بود...دیدن دوباره او،خاطرات گذشته را برام زنده کرد... خاطرات زمانی که ماموریت انجام نمیدادم و بازیچه جاسوس ها نبودم...یک لحظه احساس کردم دارم راه را کج میروم... در کل زندگی ام از داناوان دزموند متنفر بودم... ولی این حس شامل پسرش هم میشد؟ یعنی باید از دامیان متنفر میبودم؟ ولی نبودم... شاید چون او گناهی نداشت... و حالا باید کشته میشد... کل روز را با بکی گذراندم... او هم در کلاس ما بود ولی زنگ اول ندیدمش...میخواستم جایم را با بغل دستی بکی عوض کنم... ولی او پسری بود که نمیخواست کنار دامیان بنشیند... کم کم دارم متوجه میشوم که تمام پسر ها از دامیان متنفر اند و دختر ها او را دوست دارند... چه زندگی سختی. هر بار به او فکر میکنم حس میکنم دستانم خونی میشوند...
بعد از مدرسه با بکی خداحافظی کردم و به سمت خانه راه افتادم... بوریس دنبالم آمده بود و این یعنی قرار بود با پدرم ملاقات کنم... بوریس مثل هميشه سرد و بی احساس بود. وقتی به دفتر پدرم رسیدم. فوری جلوی در آمد و شروع کرد:« سلام آنیا... زمان زیادی نداریم جلسه دارم... فقط خواستم چند نکته رو برات بگم... درباره ی ماموریتت.» آب دهانم را قورت دادم. او گفت:«اول اینکه خودت رو آسیب پذیر جلوه بده...ک خب... من آسیت پذیر بودم. البته اگر نخواهیم چیز هایی که مادرم به من یاد داده را درنظر بگیریم. «نکته دوم... اعتمادش رو بدست بیار... خوب میدونی چطوریه.» چشمکی مصنوعی میزند. «و سوم... در فرصت مناسب درباره ی پدرش سوال کن.» نگاهی به سر تا پایم میندازد:«فهمیدی؟» فقط سر تکان میدهم... دستش را روی شانه ام فشار میدهد و میرود. لرزشی در ستون فقراتم میپیچد... به خودم یاد آوری میکنم. من برای این ماموریت به دنیا امدم...برای این لحظه...
۱.۶k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.