فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆⁴⁵
ای کاش منم مثل اون بودم.. حداقل یکی از آرزو هام.
اشکاشو پاک کرد و نفس عمیقی کشید.
「کتابخانه آبي 」
روی یکی از میرا نشسته بود و کتاب (Fahrenheit 451) از ری بردبری رو میخوند.
-: سلام آبایومی!
کتابشو بست و فقط بهش نگاه کرد بدون اینکه حرفی بزنه.
باکهیون سرشوکج کرد.
-: نمیخوای چیزی بگی?
دخترک خیلی ریلکس بهنظر میومد.
+: حرفتو بزن.
-: خیلیخب...
به دورو برش نگاه کرد و ادامه داد.
-: اینجا هنوزک همونطوریه...یادت میاد?
+: هیچوقت قرار نیست فراموش کنم. هه... دخترای بقیه بخاطر بیرون رفتن با دوسپسرشون یا بار رفتن از باباشون کتک میخوردن،، من بخاطر اینکه تا ساعت ¹⁰ شب توی کتابخونه موندم و درس خوندم.
"اون روز رو تا ساعت ¹⁰ توس کتابخونه مشغول درس خوندن بود. اون قدر مشغول مطالعه بود که ساعتو یادش رفته بود. باباشم عصبی توی خونه قدم میزد. تا اینکه همین بکهیون بهش زنگ زد و گفت توی کتابخونس... و بعدش گفت"حتما تنها نبوده که تا این موقع اونجا مونده." باباشم به همین خیال اونو تا میخور میزد."
+: خب.. کارت?
-: اوو زیادی سریعی! پس منم مث تو پیش میرم!
دستاشو قفل کرد.
-: فرمول!
خندهای سر کرد و مستقیم بهش نگاه کرد.
ببخشید این چندوقت فعالیت نداشتم..
سعی میکنم جبران کنم
ای کاش منم مثل اون بودم.. حداقل یکی از آرزو هام.
اشکاشو پاک کرد و نفس عمیقی کشید.
「کتابخانه آبي 」
روی یکی از میرا نشسته بود و کتاب (Fahrenheit 451) از ری بردبری رو میخوند.
-: سلام آبایومی!
کتابشو بست و فقط بهش نگاه کرد بدون اینکه حرفی بزنه.
باکهیون سرشوکج کرد.
-: نمیخوای چیزی بگی?
دخترک خیلی ریلکس بهنظر میومد.
+: حرفتو بزن.
-: خیلیخب...
به دورو برش نگاه کرد و ادامه داد.
-: اینجا هنوزک همونطوریه...یادت میاد?
+: هیچوقت قرار نیست فراموش کنم. هه... دخترای بقیه بخاطر بیرون رفتن با دوسپسرشون یا بار رفتن از باباشون کتک میخوردن،، من بخاطر اینکه تا ساعت ¹⁰ شب توی کتابخونه موندم و درس خوندم.
"اون روز رو تا ساعت ¹⁰ توس کتابخونه مشغول درس خوندن بود. اون قدر مشغول مطالعه بود که ساعتو یادش رفته بود. باباشم عصبی توی خونه قدم میزد. تا اینکه همین بکهیون بهش زنگ زد و گفت توی کتابخونس... و بعدش گفت"حتما تنها نبوده که تا این موقع اونجا مونده." باباشم به همین خیال اونو تا میخور میزد."
+: خب.. کارت?
-: اوو زیادی سریعی! پس منم مث تو پیش میرم!
دستاشو قفل کرد.
-: فرمول!
خندهای سر کرد و مستقیم بهش نگاه کرد.
ببخشید این چندوقت فعالیت نداشتم..
سعی میکنم جبران کنم
۶.۸k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.