پارت ۱
ویو ا.ت :
امروز روز کسل کننده ای بود . از دانشگاه که اومدم دیدم سوهو رو مبل خوابیده . رفتم یه پتو آوردم انداختم روش که از خواب بیدار شد .
سوهو : چته وحشیییی «خوابالو و داد»
مامان : سوهو حرف دهنتو بفهم «داد از تو آشپزخونه»
سریع رفتم تو آشپزخونه و یه دوکبوکی درست کردم و داشتم میخوردم که یکی کاسه رو از دستم کشید . برگشتم دیدم سوهو !
ا.ت : بدش من !
سوهو : به به . چه کرده آبجی کوچیکه «خنده»
ا.ت : سوهووووووو ! بده من «داد»
مامان : باز چتونهههه «داد»
ا.ت : مامان سوهو غذامو نمیده !!!
مامان : سوهو تو برو اتاقت . ا.ت تو بمون !
یک از اون نگاه ترسناک ها کرد که فهمیدم اگه نمونم یه دمپایی پرتاب میشه !.
ا.ت : بله .
مامان : چرا برای جئون داد زدی ؟«عصبی»
ا.ت : مامان خودت میدونی امروز تولدم بود . پسره اومده جلو کل مدرسه ، جلوی من زانو زده یه گردنبند داده یه جورایی ازم خاستگاری کرده«بغض»
مامان : تو چرا سرش داد زدییی «داد»
ا.ت : خوب . من ..«مظلوم»
مامان : هوفففف . الان ننه باباش زنگ زدن گفتن چرا سرش داد زدی . باید با پدرت بری ازشون معذرت بخوای . الانم برو آماده شو بابات میاد دنبالت .
ا.ت : هوففف این پسره خیلی لوسه اههه . اوکی .
با حرص دوکبوکیم رو خوردم و رفتم تو اتاقم لباسم رو عوض کردم . رفتم پایین که بعد چند دقیقه بابام اومد و باهم رفتیم
یکساعت بعد :عمارت جئون ها:
بعد یکساعت رسیدیم به یه عمارت خیلی بزرگ .
ا.ت : پدر مطمئنی اینجاست ؟
پدر : اره . اینجا عمارت جئونه .
ا.ت : اووو . خونشون خفنه.
باهم پیاده شدیم . داشتیم میرفتیم داخل که دو نفر جلومون رو گرفتن .
بادیگارد : شما ؟
ا.ت :. کیم ا.ت هستم . ایشونم پدرمه .
بادیگارد : بله . از اینطرف .
مارو تا داخل عمارت همراهی کرد که دیدیم چند نفر داخل وایستادن .
ب.ک : سلام کیم .
پدر : سلام جئون .
ا.ت : سلام .
ب.ک : سلام . جونکوک بالا تو اتاقشه .
ا.ت : اممم . بله ...
داشتم از پله ها میرفتم بالا که پدر کوک گفت ...
پ.ک : طبقه ی دوم . اتاق شماره ی هفت !
ا.ت : ممنون .
سریع از پله ها بالا رفتم و شماره ی هفت رو پیدا کردم . درو باز کردم که دیدم جونکوک تو اتاقش با بالا تنه ی لخت دراز کشیده ! جلوی چشمام و گرفتم و بهش سلام گفتم .
کوک : های بیبی .
ا.ت: اینقدر به من نگو بیبی .
همونجوری که چشمام رو گرفته بودم نزدیک اومدنشو حس میکردم . اینقدر نزدیکم شد که نفساش تو صورتم پخش میشد .
کوک : هوممم . پس چی بگم بهت ؟!
ا.ت : فقط اسممو صد...
داشتم حرف میزدم که دستامو از روی چشمام برداشت و بلافاصله لب.شو گذاشت رو لب.م . با مشتم روی سینش میزدم که بلاخره ولم کرد .
ا.ت : .. هق ... جئون .. جونکوک .. هق .. ازت متنفرم «گریه»
کوک : عادت میکنی بیب «پوزخند»
با گریه درو باز کردم و محکم بستم
میدونم خیلی چرت شد ببخشید 🐑💜
امروز روز کسل کننده ای بود . از دانشگاه که اومدم دیدم سوهو رو مبل خوابیده . رفتم یه پتو آوردم انداختم روش که از خواب بیدار شد .
سوهو : چته وحشیییی «خوابالو و داد»
مامان : سوهو حرف دهنتو بفهم «داد از تو آشپزخونه»
سریع رفتم تو آشپزخونه و یه دوکبوکی درست کردم و داشتم میخوردم که یکی کاسه رو از دستم کشید . برگشتم دیدم سوهو !
ا.ت : بدش من !
سوهو : به به . چه کرده آبجی کوچیکه «خنده»
ا.ت : سوهووووووو ! بده من «داد»
مامان : باز چتونهههه «داد»
ا.ت : مامان سوهو غذامو نمیده !!!
مامان : سوهو تو برو اتاقت . ا.ت تو بمون !
یک از اون نگاه ترسناک ها کرد که فهمیدم اگه نمونم یه دمپایی پرتاب میشه !.
ا.ت : بله .
مامان : چرا برای جئون داد زدی ؟«عصبی»
ا.ت : مامان خودت میدونی امروز تولدم بود . پسره اومده جلو کل مدرسه ، جلوی من زانو زده یه گردنبند داده یه جورایی ازم خاستگاری کرده«بغض»
مامان : تو چرا سرش داد زدییی «داد»
ا.ت : خوب . من ..«مظلوم»
مامان : هوفففف . الان ننه باباش زنگ زدن گفتن چرا سرش داد زدی . باید با پدرت بری ازشون معذرت بخوای . الانم برو آماده شو بابات میاد دنبالت .
ا.ت : هوففف این پسره خیلی لوسه اههه . اوکی .
با حرص دوکبوکیم رو خوردم و رفتم تو اتاقم لباسم رو عوض کردم . رفتم پایین که بعد چند دقیقه بابام اومد و باهم رفتیم
یکساعت بعد :عمارت جئون ها:
بعد یکساعت رسیدیم به یه عمارت خیلی بزرگ .
ا.ت : پدر مطمئنی اینجاست ؟
پدر : اره . اینجا عمارت جئونه .
ا.ت : اووو . خونشون خفنه.
باهم پیاده شدیم . داشتیم میرفتیم داخل که دو نفر جلومون رو گرفتن .
بادیگارد : شما ؟
ا.ت :. کیم ا.ت هستم . ایشونم پدرمه .
بادیگارد : بله . از اینطرف .
مارو تا داخل عمارت همراهی کرد که دیدیم چند نفر داخل وایستادن .
ب.ک : سلام کیم .
پدر : سلام جئون .
ا.ت : سلام .
ب.ک : سلام . جونکوک بالا تو اتاقشه .
ا.ت : اممم . بله ...
داشتم از پله ها میرفتم بالا که پدر کوک گفت ...
پ.ک : طبقه ی دوم . اتاق شماره ی هفت !
ا.ت : ممنون .
سریع از پله ها بالا رفتم و شماره ی هفت رو پیدا کردم . درو باز کردم که دیدم جونکوک تو اتاقش با بالا تنه ی لخت دراز کشیده ! جلوی چشمام و گرفتم و بهش سلام گفتم .
کوک : های بیبی .
ا.ت: اینقدر به من نگو بیبی .
همونجوری که چشمام رو گرفته بودم نزدیک اومدنشو حس میکردم . اینقدر نزدیکم شد که نفساش تو صورتم پخش میشد .
کوک : هوممم . پس چی بگم بهت ؟!
ا.ت : فقط اسممو صد...
داشتم حرف میزدم که دستامو از روی چشمام برداشت و بلافاصله لب.شو گذاشت رو لب.م . با مشتم روی سینش میزدم که بلاخره ولم کرد .
ا.ت : .. هق ... جئون .. جونکوک .. هق .. ازت متنفرم «گریه»
کوک : عادت میکنی بیب «پوزخند»
با گریه درو باز کردم و محکم بستم
میدونم خیلی چرت شد ببخشید 🐑💜
۱.۷k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.