پارت ۱۶ عشق بی پروا
دیانا:ارسلااان .... ارسلان
ارسلان:خوش اومدی خانوم کوچولو
دیانا :سلام فداتشم
ارسلان:دیانا
دیانا:جانم
ارسلان:حاظر شو عمه م و عموم اینا میخوان ببیننت البته یه عموم رو دیدی اون یکی هم بابای متینه
دیانا:اره یکی رو دیدم البته زیادم خوب اشنا نشدیم سر مهدیس
ارسلان:دورت بگردم ما هستیم کسی نمیتونه کاری کنه
دیانا :باشه
رفتم بالا اماده شدم یه ارایش لایت کردم رفتم پایین
ارسلان:دیانا عشقم بریم
دیانا:بریم
راستی ارسلان دو روز دیگه عروسی نیکا هست تو لباست رو چیکار میکنی
ارسلان:سپردم برام بیارن
دیانا:باشه بریم
ارسلان:رفتیم رسیدیم اونجا مهدیس چنان با عشوه جلوم راه میرفت بابای متین و عمه فرشته خیلی با دیانا خوب بودن ولی بابای مهدیس و زنش اصلا با دیانا خوب نبودن
مهلا/مامان مهدیس :ماشالله دیانا خانوم هم چقدر زشت هستند
ارسلان:والله چشماتون زشت میبینن از خوشگلی زیاد نورش خورده تو چشمتون کور شدید نمیبینید
مهدیس :نیم ساعت گذشت منم ارسلان رو کشیدم بردم تو اتاق
دیانا:مهدیس ارسلان رو برد حس پوچی پیدا کردم رفتم دنبااش چون مهمونی خونه ی مامان ارسلان بود رفتم سمت اتاق ارسلان که دیدم مهدیس ارسلان دو بغل کرده حالم خراب شد
هیچی نگفتم و درو بستم با بغض رفتم پایین ارسلان دنبالم اومد
ارسلان:دیانا وایسا یدیقه ترو خدا
دیانا:وایسم که چیچیکار کنم اخه من یه بی احساسم یه زن بدبخت اصلا به فکرم نباش خوبببببب
ارسلان:بخدا کار من نبود ببا بربم خونه
دیانا:من با تو جایی نمیام
ارسلان:دیااااا
دبانا:بی مقصد تو شهر میچرخیدم نزاشتم ارسلان دنبالم بیاد رفتم خونه ی نیکا واسش تعریف کردم
امبر :قضیه رو شنیدم و رفتم تو اتاق میدونستم صد در صد ارسلان نگرانه زنگ زدم بهش گفتم قرار شد بیاد
ارسلان:رسیدم خونه ی امیر اینا رفتم بالا
دیانا :تو اینجا چیکار میکنی
ارسلان:،تو هرجا باشی منم همونجام
دیانا :اارسلان نرفت قرار شد شب همه بمونیم اونجا من هنوز با ارسلان چص بود موقع خواب
دیانا:ارسلان برو توحال
ارسلان:به حرف دیانا گوش ندادم بغلش کردم و خوابیدیم
صبح.............
ادامه دارد💙💜❤💚💛🧡🖤💖
ارسلان:خوش اومدی خانوم کوچولو
دیانا :سلام فداتشم
ارسلان:دیانا
دیانا:جانم
ارسلان:حاظر شو عمه م و عموم اینا میخوان ببیننت البته یه عموم رو دیدی اون یکی هم بابای متینه
دیانا:اره یکی رو دیدم البته زیادم خوب اشنا نشدیم سر مهدیس
ارسلان:دورت بگردم ما هستیم کسی نمیتونه کاری کنه
دیانا :باشه
رفتم بالا اماده شدم یه ارایش لایت کردم رفتم پایین
ارسلان:دیانا عشقم بریم
دیانا:بریم
راستی ارسلان دو روز دیگه عروسی نیکا هست تو لباست رو چیکار میکنی
ارسلان:سپردم برام بیارن
دیانا:باشه بریم
ارسلان:رفتیم رسیدیم اونجا مهدیس چنان با عشوه جلوم راه میرفت بابای متین و عمه فرشته خیلی با دیانا خوب بودن ولی بابای مهدیس و زنش اصلا با دیانا خوب نبودن
مهلا/مامان مهدیس :ماشالله دیانا خانوم هم چقدر زشت هستند
ارسلان:والله چشماتون زشت میبینن از خوشگلی زیاد نورش خورده تو چشمتون کور شدید نمیبینید
مهدیس :نیم ساعت گذشت منم ارسلان رو کشیدم بردم تو اتاق
دیانا:مهدیس ارسلان رو برد حس پوچی پیدا کردم رفتم دنبااش چون مهمونی خونه ی مامان ارسلان بود رفتم سمت اتاق ارسلان که دیدم مهدیس ارسلان دو بغل کرده حالم خراب شد
هیچی نگفتم و درو بستم با بغض رفتم پایین ارسلان دنبالم اومد
ارسلان:دیانا وایسا یدیقه ترو خدا
دیانا:وایسم که چیچیکار کنم اخه من یه بی احساسم یه زن بدبخت اصلا به فکرم نباش خوبببببب
ارسلان:بخدا کار من نبود ببا بربم خونه
دیانا:من با تو جایی نمیام
ارسلان:دیااااا
دبانا:بی مقصد تو شهر میچرخیدم نزاشتم ارسلان دنبالم بیاد رفتم خونه ی نیکا واسش تعریف کردم
امبر :قضیه رو شنیدم و رفتم تو اتاق میدونستم صد در صد ارسلان نگرانه زنگ زدم بهش گفتم قرار شد بیاد
ارسلان:رسیدم خونه ی امیر اینا رفتم بالا
دیانا :تو اینجا چیکار میکنی
ارسلان:،تو هرجا باشی منم همونجام
دیانا :اارسلان نرفت قرار شد شب همه بمونیم اونجا من هنوز با ارسلان چص بود موقع خواب
دیانا:ارسلان برو توحال
ارسلان:به حرف دیانا گوش ندادم بغلش کردم و خوابیدیم
صبح.............
ادامه دارد💙💜❤💚💛🧡🖤💖
۶.۹k
۱۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.