ات : خوب بگیریم بریم
ات : خوب بگیریم بریم
کوک: باشه
ات : از پاساژ اومدیم سوار ماشین شدیم یه سکوت عجیبی بینمون بود که گفتم : من دلم بستنی میخوادد
کوک : نه نمیشه اون موقع منم تو رو میخواستم اما جواب گو نبودی
ات : با شیطنت گفتم آخه اونجا نمیشد بریم خونه بد
کوک : قول دادیاااا
ات : حالا تو بستنی بگیر برامم تا بد
کوک : باشه 😂😂
ات ویو : رفتیم بستنی خوردیم و رفتیم خونه ی کوک به لباس ازش گرفتم و پوشیدم به مامانمم زنگ زدم گفتم اونجا میمونم رفتم پیش کوک نشستم داشت فیلم میدید
کوک : خب خب بیبی دیگه بهونه ای نداری
ات : خودمو زدن به اون راه واسه چی
کوک : اها ینی یادت رفت چجوری خرم کردی که برات بستنی بگیرم
ات : نمیفهمم چی میگی
کوک : که این طور
ات : از جام مث جت بلند شدم و دویدم تو اتاق و درو قفل کردم
کوک : درو باز میکنی یا بشکنم خب خودت خواستی
ات ویو : درو شکوند اومد تو بغلم کرد و گزاشت رو تخت روم خیمه زد و شروع به بوسیدن لبام کرد جوری که مزه ی خون تو دهنم حس میکردم ازم جدا شد و سراغ لباسام رفت که دستشو گرفتم و گفتم یادت باشه فردا عروسی داریم و فرداشم باید بریم دانشگا
کوک : هوم سعی خودمو میکنم که آسون بگیرم اما قول نمیدم
ات ویو : رفت سراغ لباسام و دشون آورد لباس خودشم درآورد رفت سمت گردنم مارک های بدی میزاشت ( بقیش به ذهن خودتون )
کوک ویو صب : با ۱دای مامانم از خواب بیدار شدم که میگفت پسرم کجایی ساعت ۱۰ صبه امروز عروسی جیهوپه ها اول فک کردم دارن خواب میبینم یا ات داره سر به سرم میزاره ولی بد که به خودم اومدم دیدم واقعا مامانمه با تمام سرعت رفتم و در اتاق قفل کردم ، ات اتت بیدار شووو
ات : میخوام بخوابممم
کوک : بابا مامانم اومده بلن شوووو
ات : چییی مامانت اینحا چیکار میکنه
کوک : نمیدونم زود باش الان میادا
مامان کوک : پسرم چرا درو قفل کردیی
ات : چی کار کنممم
کوک با دستپاچگی: نمد برو تو حموم
ات : لباسامو گرفتم دستمو رفتم تو حموم
کوک ویو : زود یه تیشرتو شلوارک پوشیدم رو تخت یه زره مرتب کردم و درو باز کردم
مامان کوک : چرا انقدر دیر بلد شدیی اصلا چرا درو قفل کردی ها
کوک : حالا اینا زیاد مهم نیس شما چرا اومدی اینجا
مامان کوک : برای عروسی جیهوپ برات کت و شلوار گرفتم میزارمش اینجا یه چنتا شامپو هم گرفتم برات بزار بذارمشون تو حموم
ات : استرس شدی گرفتم وقتی گف میخواد بیاد تو حموم
کوک ویو : مامانم رفتت سمت دستگیره ی در که دستشو گرفتمو با استرس گفتم نمیخواد بد از مدت ها دیدمت اینا رو بزار اینجا بریم یه چیزی بخوریم
مامان کوک با تعجب : باشه
ات ویو : اخییی قلبم داشت میومد تو دهنم لباسامو گزاشتم یه گوشه و یه دوش یه ربه گرفتم و رفتم بیرون لباسام رو پوشیدم و نشتم رو تخت
کوک ویو : آخيش بالاخره مامانم رفت رفتم تو اتاق که ......
کوک: باشه
ات : از پاساژ اومدیم سوار ماشین شدیم یه سکوت عجیبی بینمون بود که گفتم : من دلم بستنی میخوادد
کوک : نه نمیشه اون موقع منم تو رو میخواستم اما جواب گو نبودی
ات : با شیطنت گفتم آخه اونجا نمیشد بریم خونه بد
کوک : قول دادیاااا
ات : حالا تو بستنی بگیر برامم تا بد
کوک : باشه 😂😂
ات ویو : رفتیم بستنی خوردیم و رفتیم خونه ی کوک به لباس ازش گرفتم و پوشیدم به مامانمم زنگ زدم گفتم اونجا میمونم رفتم پیش کوک نشستم داشت فیلم میدید
کوک : خب خب بیبی دیگه بهونه ای نداری
ات : خودمو زدن به اون راه واسه چی
کوک : اها ینی یادت رفت چجوری خرم کردی که برات بستنی بگیرم
ات : نمیفهمم چی میگی
کوک : که این طور
ات : از جام مث جت بلند شدم و دویدم تو اتاق و درو قفل کردم
کوک : درو باز میکنی یا بشکنم خب خودت خواستی
ات ویو : درو شکوند اومد تو بغلم کرد و گزاشت رو تخت روم خیمه زد و شروع به بوسیدن لبام کرد جوری که مزه ی خون تو دهنم حس میکردم ازم جدا شد و سراغ لباسام رفت که دستشو گرفتم و گفتم یادت باشه فردا عروسی داریم و فرداشم باید بریم دانشگا
کوک : هوم سعی خودمو میکنم که آسون بگیرم اما قول نمیدم
ات ویو : رفت سراغ لباسام و دشون آورد لباس خودشم درآورد رفت سمت گردنم مارک های بدی میزاشت ( بقیش به ذهن خودتون )
کوک ویو صب : با ۱دای مامانم از خواب بیدار شدم که میگفت پسرم کجایی ساعت ۱۰ صبه امروز عروسی جیهوپه ها اول فک کردم دارن خواب میبینم یا ات داره سر به سرم میزاره ولی بد که به خودم اومدم دیدم واقعا مامانمه با تمام سرعت رفتم و در اتاق قفل کردم ، ات اتت بیدار شووو
ات : میخوام بخوابممم
کوک : بابا مامانم اومده بلن شوووو
ات : چییی مامانت اینحا چیکار میکنه
کوک : نمیدونم زود باش الان میادا
مامان کوک : پسرم چرا درو قفل کردیی
ات : چی کار کنممم
کوک با دستپاچگی: نمد برو تو حموم
ات : لباسامو گرفتم دستمو رفتم تو حموم
کوک ویو : زود یه تیشرتو شلوارک پوشیدم رو تخت یه زره مرتب کردم و درو باز کردم
مامان کوک : چرا انقدر دیر بلد شدیی اصلا چرا درو قفل کردی ها
کوک : حالا اینا زیاد مهم نیس شما چرا اومدی اینجا
مامان کوک : برای عروسی جیهوپ برات کت و شلوار گرفتم میزارمش اینجا یه چنتا شامپو هم گرفتم برات بزار بذارمشون تو حموم
ات : استرس شدی گرفتم وقتی گف میخواد بیاد تو حموم
کوک ویو : مامانم رفتت سمت دستگیره ی در که دستشو گرفتمو با استرس گفتم نمیخواد بد از مدت ها دیدمت اینا رو بزار اینجا بریم یه چیزی بخوریم
مامان کوک با تعجب : باشه
ات ویو : اخییی قلبم داشت میومد تو دهنم لباسامو گزاشتم یه گوشه و یه دوش یه ربه گرفتم و رفتم بیرون لباسام رو پوشیدم و نشتم رو تخت
کوک ویو : آخيش بالاخره مامانم رفت رفتم تو اتاق که ......
۱۸.۱k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.