چرخُ فلک p39
جونگ کوک که از حرفم حرصی و عصبانی شده بود داد زد:
_دِ آخه من مگه اینقد نامردم طرف رو از پشت بزنم؟....کار این جانگ هیوی کره خره که دو کلام زر نمیزنه بفهمم برای چی برداشته برادر زن آیندش رو نفله کرده
جمله های آخرش رو به جانگ هیو میگفت.....اون هم صورتشو پاک کرد و بلند شد:
_نمیتونم بگم داداش....یه گندی زدم خودمم حلش میکنم ، الانم سر یه مسئله ای دعوامون شد گلاویز شدیم....تهدیدم کرد منم یهو کنترلم از دستم رفت زدم تو سرش....حالا خداروشکر زنده میمونه
جونگ کوک با حرفش آتیشی شد یقشو گرفت و کوبوند به دیوار:
_چرا گندای تو تموم نمیشه هاااااااان؟؟؟؟....تا کی باید دنبالت بیام خرابکاری هاتو جمع و جور کنم؟؟؟؟.....بی عرضه ۲۵ سالته...داری زن میگیری اما هنوزم نمیفهمی که برداشتی یکیو ناقص کردی....این بهوش بیاد بره از دستت شکایت کنه میندازنت گوشه حلفدونی
جانگ هیو گفت:
_خودم یجوری ساکتش میکنم...خودم درستش میکنم
اینبار عربده ی جونگ کوک خونه رو لرزوند مشتی تو دهنش کوبید:
_چجورییییی میخواااای درستش کنیییی...نکنه میخوای بکشیش تا واسه همیشه خفه بشهههه؟؟.....چرا تو آدم نمیشی جانگ هیوووو
رگ های پیشونیش بیرون زده بودن و چشماش به سرخی میزد
از ترس به خودم میلرزیدم
این جونگ کوک واقعی بود...اینقدر عصبانی بود که میتونست سر حد مرگ یکیو کتک بزنه
جانگ هیو آستینش رو روی خون دماغش کشید:
_غلط کردم...گه خوردم من دیگه هیچ کاری نمیکنم اصلا
اروم تر از قبل رو مبل نشست و سرشو تو دستش فشرد:
_صب میکنم بهوش بیاد ببینم چه خاکی تو سرمون بریزم....الانم گمشو از جلو چشمم
چند لحظه بعد رفتن جانگ هیو انگار فهمید که منم اونجا حضور دارم سرشو بالا اورد و به منی که گوشه اتاق از ترس کز کرده بودم زل زد
_دِ آخه من مگه اینقد نامردم طرف رو از پشت بزنم؟....کار این جانگ هیوی کره خره که دو کلام زر نمیزنه بفهمم برای چی برداشته برادر زن آیندش رو نفله کرده
جمله های آخرش رو به جانگ هیو میگفت.....اون هم صورتشو پاک کرد و بلند شد:
_نمیتونم بگم داداش....یه گندی زدم خودمم حلش میکنم ، الانم سر یه مسئله ای دعوامون شد گلاویز شدیم....تهدیدم کرد منم یهو کنترلم از دستم رفت زدم تو سرش....حالا خداروشکر زنده میمونه
جونگ کوک با حرفش آتیشی شد یقشو گرفت و کوبوند به دیوار:
_چرا گندای تو تموم نمیشه هاااااااان؟؟؟؟....تا کی باید دنبالت بیام خرابکاری هاتو جمع و جور کنم؟؟؟؟.....بی عرضه ۲۵ سالته...داری زن میگیری اما هنوزم نمیفهمی که برداشتی یکیو ناقص کردی....این بهوش بیاد بره از دستت شکایت کنه میندازنت گوشه حلفدونی
جانگ هیو گفت:
_خودم یجوری ساکتش میکنم...خودم درستش میکنم
اینبار عربده ی جونگ کوک خونه رو لرزوند مشتی تو دهنش کوبید:
_چجورییییی میخواااای درستش کنیییی...نکنه میخوای بکشیش تا واسه همیشه خفه بشهههه؟؟.....چرا تو آدم نمیشی جانگ هیوووو
رگ های پیشونیش بیرون زده بودن و چشماش به سرخی میزد
از ترس به خودم میلرزیدم
این جونگ کوک واقعی بود...اینقدر عصبانی بود که میتونست سر حد مرگ یکیو کتک بزنه
جانگ هیو آستینش رو روی خون دماغش کشید:
_غلط کردم...گه خوردم من دیگه هیچ کاری نمیکنم اصلا
اروم تر از قبل رو مبل نشست و سرشو تو دستش فشرد:
_صب میکنم بهوش بیاد ببینم چه خاکی تو سرمون بریزم....الانم گمشو از جلو چشمم
چند لحظه بعد رفتن جانگ هیو انگار فهمید که منم اونجا حضور دارم سرشو بالا اورد و به منی که گوشه اتاق از ترس کز کرده بودم زل زد
۲۶.۸k
۱۶ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.