چندپارتی:)
وقتی میفهمه نمیتونی بچه دار بشی...(یونگی)
"درخواستی" (پارت۴)
شکمم گنده شده بود و جلو اومده بود و صورتم تپل شده بود، جوری که خودمو نمیشناختم دیگه
از وقتی فهمیدیم حاملم دردام شروع شده بود ولی به یونگی چیزی نگفته بودم
هر از گاهی از یونا کمک میگرفتم برای دردام
اما همچنان یونا اصرار داشت که به یونگی واقعیت رو بگیم؛ یونا رو قانع کرده بودم که به کسی چیزی درمورد دردام نگه ولی نتونسته بود دهنشو بسته نگهداره و به جونگکوک گفته بود
جونگکوکم بزور راضی کرده بودم که به یونگی چیزی نگه
داشتم به همینا فکر میکردم که کلید توی در چرخید و یونگی یا یه لبخند خوردنی وارد خونه شد
توی دستش چندتا عروسک کیوت بود...
یونگی توی این چند ماه هر سری که از بیرون میومد توی دستش یه چیزی واسه بچه میخرید
نزدیکم شد و کیس کوتاهی روی لبم گزاشت
از اونجایی که ویارم پاستیل بود سریع ازش پرسیدم:
+پاستیلامو خریدیی؟!
-معلومه، فکر میکنی یادم میره برای خانوم کوچولو پاستیل بخرم؟
دیدم یه بسته بزرگ پاستیل از کیسه ی توی دستش در اورد و داد به من
+مرسییی:>
متقابلا یه لبخند زد و به سمت اتاق بچه رفت
یونگی سعی میکرد یه زندگی عالی برای بچه درست کنه
همه ی سیسمونیش برند بودن و انواع لباس ها و عروسکا رو داشت
یونگی واقعا دلش نمیخواست اب تو دل دخترش تکون بخوره
با حس کردن درد شدید تری که داشتم پاستیلا از دستم افتاد و فیس عادیمو نتونستم حفظ کنم!
یونگی اروم و با خوشحالی از اتاق بچه خارج شد و با دیدن من لحظه ای مکث کرد
بعد اینکه به خودش اومد دویید سمتم و جلوی پام نشست
-حالت خوبه؟"نگران"
+ن. نه
یونگی خیلی سریع دستمو گرفت و یه کت گرم تنم کرد تا سردم نشه و منو به سمت پارکینگ برد تا سوار ماشین بشیم
انقدری درد داشتم که از راه بیمارستان هیچی نفهمیدم و داشتم کم کم بیهوش میشدم
وقتی رسیدیم یونگی اروم براید بغلم کرد و با استرس تمامی که داشت منو به سمت داخل برد و.....
ادامه دارد!...
شرط برای پارت بعدی:
۴۰ لایک!
۵۰ کامنت!
"برای کامنت چرت و پرت قبول نمیشه:/"
"درخواستی" (پارت۴)
شکمم گنده شده بود و جلو اومده بود و صورتم تپل شده بود، جوری که خودمو نمیشناختم دیگه
از وقتی فهمیدیم حاملم دردام شروع شده بود ولی به یونگی چیزی نگفته بودم
هر از گاهی از یونا کمک میگرفتم برای دردام
اما همچنان یونا اصرار داشت که به یونگی واقعیت رو بگیم؛ یونا رو قانع کرده بودم که به کسی چیزی درمورد دردام نگه ولی نتونسته بود دهنشو بسته نگهداره و به جونگکوک گفته بود
جونگکوکم بزور راضی کرده بودم که به یونگی چیزی نگه
داشتم به همینا فکر میکردم که کلید توی در چرخید و یونگی یا یه لبخند خوردنی وارد خونه شد
توی دستش چندتا عروسک کیوت بود...
یونگی توی این چند ماه هر سری که از بیرون میومد توی دستش یه چیزی واسه بچه میخرید
نزدیکم شد و کیس کوتاهی روی لبم گزاشت
از اونجایی که ویارم پاستیل بود سریع ازش پرسیدم:
+پاستیلامو خریدیی؟!
-معلومه، فکر میکنی یادم میره برای خانوم کوچولو پاستیل بخرم؟
دیدم یه بسته بزرگ پاستیل از کیسه ی توی دستش در اورد و داد به من
+مرسییی:>
متقابلا یه لبخند زد و به سمت اتاق بچه رفت
یونگی سعی میکرد یه زندگی عالی برای بچه درست کنه
همه ی سیسمونیش برند بودن و انواع لباس ها و عروسکا رو داشت
یونگی واقعا دلش نمیخواست اب تو دل دخترش تکون بخوره
با حس کردن درد شدید تری که داشتم پاستیلا از دستم افتاد و فیس عادیمو نتونستم حفظ کنم!
یونگی اروم و با خوشحالی از اتاق بچه خارج شد و با دیدن من لحظه ای مکث کرد
بعد اینکه به خودش اومد دویید سمتم و جلوی پام نشست
-حالت خوبه؟"نگران"
+ن. نه
یونگی خیلی سریع دستمو گرفت و یه کت گرم تنم کرد تا سردم نشه و منو به سمت پارکینگ برد تا سوار ماشین بشیم
انقدری درد داشتم که از راه بیمارستان هیچی نفهمیدم و داشتم کم کم بیهوش میشدم
وقتی رسیدیم یونگی اروم براید بغلم کرد و با استرس تمامی که داشت منو به سمت داخل برد و.....
ادامه دارد!...
شرط برای پارت بعدی:
۴۰ لایک!
۵۰ کامنت!
"برای کامنت چرت و پرت قبول نمیشه:/"
۳۲.۶k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.