رمان : داداشی
رمان : داداشی
پارت ۴
دیانا : همونجا بغضم ترکید و زدم زیر گریه
ارسلان : واقعا داشت میرفت رو مخم دباره باداد گفتم : میگم گمشووووووووووووووووو
دیانا : دویدم سمت اتاقم دَرو محکم کوبیدم به هم رفتم رو تختمو کلیییییی گریه کردم
*********** ۲ روز بعد **************
ارسلان : دو روز از اون روز لعنتی میگزره خوش میره دانشگاه خودشم میاد واقعااا دلم براش تنگ شده بود . از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون درسته خواهرمه ولی خواهر ناتنیمه اینو فقط من میدونم خودش نمیدونه اولاش هردمون بچه بودیم من بزرگ تر بودم و ...
پارت ۴
دیانا : همونجا بغضم ترکید و زدم زیر گریه
ارسلان : واقعا داشت میرفت رو مخم دباره باداد گفتم : میگم گمشووووووووووووووووو
دیانا : دویدم سمت اتاقم دَرو محکم کوبیدم به هم رفتم رو تختمو کلیییییی گریه کردم
*********** ۲ روز بعد **************
ارسلان : دو روز از اون روز لعنتی میگزره خوش میره دانشگاه خودشم میاد واقعااا دلم براش تنگ شده بود . از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون درسته خواهرمه ولی خواهر ناتنیمه اینو فقط من میدونم خودش نمیدونه اولاش هردمون بچه بودیم من بزرگ تر بودم و ...
۱.۸k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.