طبق یک کتاب
طبق یک کتاب
پارت6
هاری:قربان بیاین بریم
ات:باشه
.ات رفت.
یونا:منم میتوانم به عنوان دوستی که سینگل هست بیام
تینا:اره میتوانی
یونا:خب من میخوام به عنوان دوست رزی بگم که .... که (خجالت)
رزی:بگو
یونا:خب..جی...جیمین.....من...من
ات:ببخشید گوشیم یادم رفت
یونا:برو اونور هرزه من میخوام یه چیزی بگم
جیمین من دوستت دارم(داد)
جیمین:چرا تو به رئیس پل....
ات:دهنتو ببند اگر میخوای نری زندان
گوشیم اینجاست ولی چرا گزاشتمش اینجا
ادمین:ات میره گوشیشو برداره که یونا زیر پایی بهش میزنه و ات میوفته تو بغل جیمین
یونا:های هرزه از بغل رل من بیا بیرون
ات:به من چه حالا هم بزارین گوشیمو بردارم که دیرم شد
هاری:خانم شما باید کره بمونین(داد)
ات:برو اونور جیمین
چرا هاری
هاری:چون دخترم یجی کوچولو داره میاد دیدن شما
ات:وایییییییییییییییی واقعا هورااااااااااا(ذوق و میپره هوا و میره پیش هاری)
جیمین:یونا من تو رو دوست ندارم و نخواهم داشت و رل یه ادم هرزه نمیشم
ات:هاری یجی کو
یجی:شیلام هاله(سلام خاله)
ات:قربونت برم من(بوس بارونش میکنه و میره پیش یونگی)
یونگی:چته خواهر من
یجی:هاله این اگاهه تاتاشته(خاله این آقاهه داداشته)
ات:یونگی منم از این بچه ها میخوام
یونگی:خب به من چه ازدواج کن
یجی:هاله اون اگاهه شوهرته(خاله اون اقاهه شوهرته)(رو به جیمین)
جیمین:تو چه نازی
ات:نه نیست
تینا و یونگی:ای کاش بود ما از دستشون راحت میشدیم
یجی:(در حال گریه)
هاری:ات چیکارش کردی
ات:هیچی فقط گازش گرفتم
جیمین:میشه این کوچولو رو بدی من
هاری:ات بدش
ات:بیا اقای پارک
.دادش جیمین و یجی اروم شد.
جیمین:کوچولو بستنی میخوای
یجی:نه من میخواهم هاله با شما ازدواج کنه(هاله=خاله)
ات:یجی گیر نده چرا هر مردی میدیدی اینو نمیگفتی رسیدی به مافیا اینو میگی
یجی:خاله جان من به عنوان ادم هفت ساله میگم تو نباید سینگل بمونی
رزی:کوچولو داداش من دوست دختر داره
یجی:دهنتو ببند اقا دوست دختر شما کیه
جیمین:هیچ کس ولی کوچولو من دشمن خالتم
یجی:چه بد اصلا من منصرف شدم من میرم خاله هم کره میمونه منو مامانم هم میمونیم
ات:خب بسه بسه برای بار دوم عروسیتون مبارک یجی و هاری بیاین خونه من من یه خونه دیگه دارم شما اونجا بمونین
.همه رفتن خونشون.
ویو ات
موقعی که یجی هی میگفت با جیمین ازدواج کنم خیلی خجالت میکشیدم ولی ولش کن رفتم دستشویی و ارایشتم رو پاک کردم لباس خونگی پوشیدم میشد گفت پاهام معلوم بود موهامو باز کردم و نشستم کتابمو خوندم خیلی وقت بود کتابمو نخونده بودم چون کره جا گذاشته بودم و وقتی درحال خوندن بودم خیلی احساس عجیبی داشتم حس میکنم این کتاب جادویی هست اخه همه اتفاق های توش مثل زندگیم بود
ات:
پارت6
هاری:قربان بیاین بریم
ات:باشه
.ات رفت.
یونا:منم میتوانم به عنوان دوستی که سینگل هست بیام
تینا:اره میتوانی
یونا:خب من میخوام به عنوان دوست رزی بگم که .... که (خجالت)
رزی:بگو
یونا:خب..جی...جیمین.....من...من
ات:ببخشید گوشیم یادم رفت
یونا:برو اونور هرزه من میخوام یه چیزی بگم
جیمین من دوستت دارم(داد)
جیمین:چرا تو به رئیس پل....
ات:دهنتو ببند اگر میخوای نری زندان
گوشیم اینجاست ولی چرا گزاشتمش اینجا
ادمین:ات میره گوشیشو برداره که یونا زیر پایی بهش میزنه و ات میوفته تو بغل جیمین
یونا:های هرزه از بغل رل من بیا بیرون
ات:به من چه حالا هم بزارین گوشیمو بردارم که دیرم شد
هاری:خانم شما باید کره بمونین(داد)
ات:برو اونور جیمین
چرا هاری
هاری:چون دخترم یجی کوچولو داره میاد دیدن شما
ات:وایییییییییییییییی واقعا هورااااااااااا(ذوق و میپره هوا و میره پیش هاری)
جیمین:یونا من تو رو دوست ندارم و نخواهم داشت و رل یه ادم هرزه نمیشم
ات:هاری یجی کو
یجی:شیلام هاله(سلام خاله)
ات:قربونت برم من(بوس بارونش میکنه و میره پیش یونگی)
یونگی:چته خواهر من
یجی:هاله این اگاهه تاتاشته(خاله این آقاهه داداشته)
ات:یونگی منم از این بچه ها میخوام
یونگی:خب به من چه ازدواج کن
یجی:هاله اون اگاهه شوهرته(خاله اون اقاهه شوهرته)(رو به جیمین)
جیمین:تو چه نازی
ات:نه نیست
تینا و یونگی:ای کاش بود ما از دستشون راحت میشدیم
یجی:(در حال گریه)
هاری:ات چیکارش کردی
ات:هیچی فقط گازش گرفتم
جیمین:میشه این کوچولو رو بدی من
هاری:ات بدش
ات:بیا اقای پارک
.دادش جیمین و یجی اروم شد.
جیمین:کوچولو بستنی میخوای
یجی:نه من میخواهم هاله با شما ازدواج کنه(هاله=خاله)
ات:یجی گیر نده چرا هر مردی میدیدی اینو نمیگفتی رسیدی به مافیا اینو میگی
یجی:خاله جان من به عنوان ادم هفت ساله میگم تو نباید سینگل بمونی
رزی:کوچولو داداش من دوست دختر داره
یجی:دهنتو ببند اقا دوست دختر شما کیه
جیمین:هیچ کس ولی کوچولو من دشمن خالتم
یجی:چه بد اصلا من منصرف شدم من میرم خاله هم کره میمونه منو مامانم هم میمونیم
ات:خب بسه بسه برای بار دوم عروسیتون مبارک یجی و هاری بیاین خونه من من یه خونه دیگه دارم شما اونجا بمونین
.همه رفتن خونشون.
ویو ات
موقعی که یجی هی میگفت با جیمین ازدواج کنم خیلی خجالت میکشیدم ولی ولش کن رفتم دستشویی و ارایشتم رو پاک کردم لباس خونگی پوشیدم میشد گفت پاهام معلوم بود موهامو باز کردم و نشستم کتابمو خوندم خیلی وقت بود کتابمو نخونده بودم چون کره جا گذاشته بودم و وقتی درحال خوندن بودم خیلی احساس عجیبی داشتم حس میکنم این کتاب جادویی هست اخه همه اتفاق های توش مثل زندگیم بود
ات:
۲.۱k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.