فیک وقتی دخترشی ولی همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 7
ات ویو:چرا دروغ بگم راستش بعد از اینکه بابام از در رفت بیرون بازم اشکام از تو چشمام جاری شدن دیگه نمیخواستم نوشتن رمانم رو ادامه بدم برا امروز بخاطر همین رمانم رو گرفتم و گذاشتم تو کشو و چندتا ورقه ی امتحانی رو روش گذاشتم و در کشو رو بستم و رفتم رو تختم اونقدر گریه کرده بودم که کل بالشتم خیس شده بود....دیگه نفهمیدم چجوری شد که خوابم برد صبح با صدای چرخیدن کلید توی قفل در از خواب بیدار شدم و مامانم رو تو چهارچوب در دیدم
میونگ:سلام دختر قشنگم صبحت به خیر
ات:سلام مامانی جونم صبح تو هم به خیر
میونگ:بیا پایین صبحانه بخور
ات:چشم اومدم
مامان از اتاق بیرون رفت و من موندم تنها
ات ویو:از تختم بلند شدم رو تختیم رو مرتب کردم و بعدش تو آیینه موهام رو درست کردم و یه آب به دست و صورتم زدم و رفتم پایین بابا و لوکا نبودن
ات:مامان بابا و لوکا کجان پس؟
میونگ:امروز از طرف مدرسه بابا رو خواسته بودن بخاطر همین باید زودتر میرفتن بیا بشین صبحونهت رو بخور خوشگلم
ات:باشه
ات ویو:بعد از خوردن صبحونه بلند شدم رفتم تو اتاقم لباسام رو پوشیدم و کیفم رو روی دوشم انداختم و رفتم تو آشپزخونه مامان ظرف تغذیهم رو بهم داد و منم تو کیف گذاشتمش و به سمت در حرکت کردم که برم به سمت مدرسه
میونگ:نمیخوای برسونمت خوشگلم؟
ات:نه مامان ممنونم میخوام یه کم پیاده روی کنم
میونگ:خیله خب باشه پس...خیلی از خودت مواظبت کن ات
ات:چشم
ات ویو:از در خارج شدم و به سمت مدرسه راه افتادم تو راه داشتم از هوای دل انگیز صبح و بوی شکوفه ها لذت میبردم امروز روز رسیدن به خوشبختی و شادی من بود پس باید الان خوشحال باشم...دیگه رسیدم به مدرسه...
ادامه دارد.....
ات ویو:چرا دروغ بگم راستش بعد از اینکه بابام از در رفت بیرون بازم اشکام از تو چشمام جاری شدن دیگه نمیخواستم نوشتن رمانم رو ادامه بدم برا امروز بخاطر همین رمانم رو گرفتم و گذاشتم تو کشو و چندتا ورقه ی امتحانی رو روش گذاشتم و در کشو رو بستم و رفتم رو تختم اونقدر گریه کرده بودم که کل بالشتم خیس شده بود....دیگه نفهمیدم چجوری شد که خوابم برد صبح با صدای چرخیدن کلید توی قفل در از خواب بیدار شدم و مامانم رو تو چهارچوب در دیدم
میونگ:سلام دختر قشنگم صبحت به خیر
ات:سلام مامانی جونم صبح تو هم به خیر
میونگ:بیا پایین صبحانه بخور
ات:چشم اومدم
مامان از اتاق بیرون رفت و من موندم تنها
ات ویو:از تختم بلند شدم رو تختیم رو مرتب کردم و بعدش تو آیینه موهام رو درست کردم و یه آب به دست و صورتم زدم و رفتم پایین بابا و لوکا نبودن
ات:مامان بابا و لوکا کجان پس؟
میونگ:امروز از طرف مدرسه بابا رو خواسته بودن بخاطر همین باید زودتر میرفتن بیا بشین صبحونهت رو بخور خوشگلم
ات:باشه
ات ویو:بعد از خوردن صبحونه بلند شدم رفتم تو اتاقم لباسام رو پوشیدم و کیفم رو روی دوشم انداختم و رفتم تو آشپزخونه مامان ظرف تغذیهم رو بهم داد و منم تو کیف گذاشتمش و به سمت در حرکت کردم که برم به سمت مدرسه
میونگ:نمیخوای برسونمت خوشگلم؟
ات:نه مامان ممنونم میخوام یه کم پیاده روی کنم
میونگ:خیله خب باشه پس...خیلی از خودت مواظبت کن ات
ات:چشم
ات ویو:از در خارج شدم و به سمت مدرسه راه افتادم تو راه داشتم از هوای دل انگیز صبح و بوی شکوفه ها لذت میبردم امروز روز رسیدن به خوشبختی و شادی من بود پس باید الان خوشحال باشم...دیگه رسیدم به مدرسه...
ادامه دارد.....
۲۱.۱k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.