پارت 42
کلمه ی آخری رو چنان داد زدم که بدنش لرزید.
با ترس نگاهم کرد، برگهی آزمایش رو توی صورتش پرت
کردم و تازه نگاهم بهش افتاد که از دماغش داشت خون
می اومد؛ به درک، زنیکهی احمق! لیا با عصبانیت گفت:
لیاجیمین تو که گفتی...
نذاشتم حرفش رو کامل کنه و گفتم:
جیمین: خواستم ببینم چیکار میکنی؛ اما تو...
با نگاه بدی بهش خیره شدم و گفتم:
جیمین:یه پا همه کاره هستی واسهی خودت.
با نگاه آتیشی بهم خیره شد، در ماشین رو باز کرد و پیاده شد؛
ولی قبل رفتن گفت:
لیا:بد تقاص این کارت رو پس میدی، پارک جیمین.
جیمین: برو گمشو!
در رو محکم بست و رفت. هوف! باالخره از دست این دختر
راحت شدم؛ اما نمیدونستم قراره چه کارهایی بکنه.
به سمت خونه حرکت کردم. ت وضعیتش داشت خوب میشد
و این من رو هم نگران و هم خوشحال میکنه، نگران برای به
یادآوری اون صحنه و خوشحال برای خوب شدنش. فقط امید وارم منو ببخشه
شاید اگه بابا، هیون و ت نبود من هیچ امیدی نداشتم؛
مخصوصا ت.
]لیا[
بدجور عصبانی بودم. نه، نباید اینجور میشد! با عصبانیت از
روی مبل بلند شدم، شیشهی نوشیدنی رو با تموم قدرت به دیوار
کوبیدم و جیغ زدم:
لیا:نابودتون میکنم؛ نابودت میکنم ت، نابودت!
دور خودم می چرخیدم و به موهام چنگ میزدم، فکر اینکه
تو جیمین مال هم بشن دیوونم میکرد. من نمیذارم، امکان
نداره! جیمین فقط مال منه.
داشتم به اطرافم نگاه میکردم که چشمم به گوشیم افتاد، با فکری
که به ذهنم رسید به سمتش رفتم و برداشتمش، توی مخاطبینم
شماره ی کسی رو که نیاز داشتم گرفتم و گفتم:
لیابهت نیاز دارم، مهمه!
* حله.
گوشی رو قطع کرد که خودم رو روی مبل پرت کردم؛ اینه!
نابودی تموم، اون هم با مدرک. لبخند بدجنسی روی لبم نشست
کم-کم تبدیل به قهقهه شد.
همینه؛ پیروزی از نو، پیروزی لیاو داشتن عشقم!
]نکیسا[
باز هم توی خونه تنها بودم و ایندفعه هیچکَس نبود، البته باغبون
توی حیاط و داشت به باغچه میرسید، اجومت هم به
ِی
خرید رفته بود. داشتم تلویزیون نگاه میکردم و فیلم خونآشام
گرگ و میش رو نشون میداد، عاشق این فیلمم!
دستم رو توی کاسهی پفیالیی که خودم درست کرده بودم فرو
کردم و چند دونه رو توی دهنم گذاشتم، فیلم داشت به جاهای
حساس میرسید که درست همون لحظه صدای زنگ عمارت
بلند شد؛ اَه، خروس بیمحل! کالفه بلند شدم، به سمت آیفون رفتم
و گوشی رو در گوشم گذاشتم، صفحه نمایش آیفون روشن شد که
یه دختر بود؛ با کنجکاوی پرسیدم:
ت:بله، با کسی کار دارید؟
دختر با یه لحن خاصی گفت:
*باز کن میخوام با هم حرف بزنیم!
ت:ولی من شما رو نمیشناسم.
* در رو باز کن عزیزم!
وقتی دیدم خیلی گیره دکمه رو زدم، گوشی رو سر جاش گذاشتم
و شونهای بالا انداختم که در ورودی به صدا دراومد. به سمتش
و بازش کردم که با دیدن دختر روبهروم سرم تیر کشید؛ دستم
رو روی سرم گذاشتم و اخمهام توی هم رفت.
سعی کردم به خودم مسلط باشم، با سرفه ای بهش نگاه کردم وگفتم:
ت : چی میخواید خانم؟
دختر با کنجکاوی پرسید:
لیا : یعنی من رو یادت نمیاد؟ یعنی نمیدونی چی شده؟
با کالفگی گفتم:
ت:ببینین خانم محترم، من فراموشی گرفتم و امکان داره شما رو
یادم نیاد.
چشم های دختر گرد شد و یهو یه لبخند روی لبش نشست، با
یادآوری اینکه جیمین گفته بود من یه دوست دارم گفتم:
ت: ببخشید، نکنه تو همون دوست من هستی؟ جولیا؟
ابروهای دختره بالا پرید و ی هو گفت:
- باالخره من رو یادت اومد ت جان.
خوشحال از اینکه جولیا دوستمه گفتم:
ت:وای جولیا، خیلی دلم میخواست ببینمت! اون هم بعد از
فراموشی.
لیا: من هم عزیزم.
و هر دو هم رو بغل کردیم. بعد از اون به سمت پذیرایی
راهنماییش کردم که نشست و من هم به سمت آشپزخونه رفتم تا قهوه بیارم
]لیا[
باورم نمیشد ت فراموشی گرفته، البته چه بهتر! ولی برای
محض اطمینان باید مدارک پزشکیش رو ببینم.
آره، یه جوری ازش میگیرم.
ت با سینی قهوه و تنقالت برگشت.
اومد کنارم نشست که گفتم:
لیا:ت؟
ت:بله؟
با یه مکث کوتاهی گفتم:
لیا:میشه بری مدارک پزشکیت رو بیاری ببینم چی شده؟ چرا
اینجوری شده؟
ت آهی کشید و گفت:
ت:چشم گلم، الان میارم.
بلند شد و رفت بالا.
لبخندی روی لبم نشست.
همینه، انتقام از راه نابودی!
ت با یه پرونده پزشکی اومد و کنارم نشست.
ت:بیا
با ترس نگاهم کرد، برگهی آزمایش رو توی صورتش پرت
کردم و تازه نگاهم بهش افتاد که از دماغش داشت خون
می اومد؛ به درک، زنیکهی احمق! لیا با عصبانیت گفت:
لیاجیمین تو که گفتی...
نذاشتم حرفش رو کامل کنه و گفتم:
جیمین: خواستم ببینم چیکار میکنی؛ اما تو...
با نگاه بدی بهش خیره شدم و گفتم:
جیمین:یه پا همه کاره هستی واسهی خودت.
با نگاه آتیشی بهم خیره شد، در ماشین رو باز کرد و پیاده شد؛
ولی قبل رفتن گفت:
لیا:بد تقاص این کارت رو پس میدی، پارک جیمین.
جیمین: برو گمشو!
در رو محکم بست و رفت. هوف! باالخره از دست این دختر
راحت شدم؛ اما نمیدونستم قراره چه کارهایی بکنه.
به سمت خونه حرکت کردم. ت وضعیتش داشت خوب میشد
و این من رو هم نگران و هم خوشحال میکنه، نگران برای به
یادآوری اون صحنه و خوشحال برای خوب شدنش. فقط امید وارم منو ببخشه
شاید اگه بابا، هیون و ت نبود من هیچ امیدی نداشتم؛
مخصوصا ت.
]لیا[
بدجور عصبانی بودم. نه، نباید اینجور میشد! با عصبانیت از
روی مبل بلند شدم، شیشهی نوشیدنی رو با تموم قدرت به دیوار
کوبیدم و جیغ زدم:
لیا:نابودتون میکنم؛ نابودت میکنم ت، نابودت!
دور خودم می چرخیدم و به موهام چنگ میزدم، فکر اینکه
تو جیمین مال هم بشن دیوونم میکرد. من نمیذارم، امکان
نداره! جیمین فقط مال منه.
داشتم به اطرافم نگاه میکردم که چشمم به گوشیم افتاد، با فکری
که به ذهنم رسید به سمتش رفتم و برداشتمش، توی مخاطبینم
شماره ی کسی رو که نیاز داشتم گرفتم و گفتم:
لیابهت نیاز دارم، مهمه!
* حله.
گوشی رو قطع کرد که خودم رو روی مبل پرت کردم؛ اینه!
نابودی تموم، اون هم با مدرک. لبخند بدجنسی روی لبم نشست
کم-کم تبدیل به قهقهه شد.
همینه؛ پیروزی از نو، پیروزی لیاو داشتن عشقم!
]نکیسا[
باز هم توی خونه تنها بودم و ایندفعه هیچکَس نبود، البته باغبون
توی حیاط و داشت به باغچه میرسید، اجومت هم به
ِی
خرید رفته بود. داشتم تلویزیون نگاه میکردم و فیلم خونآشام
گرگ و میش رو نشون میداد، عاشق این فیلمم!
دستم رو توی کاسهی پفیالیی که خودم درست کرده بودم فرو
کردم و چند دونه رو توی دهنم گذاشتم، فیلم داشت به جاهای
حساس میرسید که درست همون لحظه صدای زنگ عمارت
بلند شد؛ اَه، خروس بیمحل! کالفه بلند شدم، به سمت آیفون رفتم
و گوشی رو در گوشم گذاشتم، صفحه نمایش آیفون روشن شد که
یه دختر بود؛ با کنجکاوی پرسیدم:
ت:بله، با کسی کار دارید؟
دختر با یه لحن خاصی گفت:
*باز کن میخوام با هم حرف بزنیم!
ت:ولی من شما رو نمیشناسم.
* در رو باز کن عزیزم!
وقتی دیدم خیلی گیره دکمه رو زدم، گوشی رو سر جاش گذاشتم
و شونهای بالا انداختم که در ورودی به صدا دراومد. به سمتش
و بازش کردم که با دیدن دختر روبهروم سرم تیر کشید؛ دستم
رو روی سرم گذاشتم و اخمهام توی هم رفت.
سعی کردم به خودم مسلط باشم، با سرفه ای بهش نگاه کردم وگفتم:
ت : چی میخواید خانم؟
دختر با کنجکاوی پرسید:
لیا : یعنی من رو یادت نمیاد؟ یعنی نمیدونی چی شده؟
با کالفگی گفتم:
ت:ببینین خانم محترم، من فراموشی گرفتم و امکان داره شما رو
یادم نیاد.
چشم های دختر گرد شد و یهو یه لبخند روی لبش نشست، با
یادآوری اینکه جیمین گفته بود من یه دوست دارم گفتم:
ت: ببخشید، نکنه تو همون دوست من هستی؟ جولیا؟
ابروهای دختره بالا پرید و ی هو گفت:
- باالخره من رو یادت اومد ت جان.
خوشحال از اینکه جولیا دوستمه گفتم:
ت:وای جولیا، خیلی دلم میخواست ببینمت! اون هم بعد از
فراموشی.
لیا: من هم عزیزم.
و هر دو هم رو بغل کردیم. بعد از اون به سمت پذیرایی
راهنماییش کردم که نشست و من هم به سمت آشپزخونه رفتم تا قهوه بیارم
]لیا[
باورم نمیشد ت فراموشی گرفته، البته چه بهتر! ولی برای
محض اطمینان باید مدارک پزشکیش رو ببینم.
آره، یه جوری ازش میگیرم.
ت با سینی قهوه و تنقالت برگشت.
اومد کنارم نشست که گفتم:
لیا:ت؟
ت:بله؟
با یه مکث کوتاهی گفتم:
لیا:میشه بری مدارک پزشکیت رو بیاری ببینم چی شده؟ چرا
اینجوری شده؟
ت آهی کشید و گفت:
ت:چشم گلم، الان میارم.
بلند شد و رفت بالا.
لبخندی روی لبم نشست.
همینه، انتقام از راه نابودی!
ت با یه پرونده پزشکی اومد و کنارم نشست.
ت:بیا
۹.۲k
۳۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.