به وقت عاشقی
#رمان #رمان_عاشقانه
پارت بعدی
شایان
محکم با مشتم کوبیدم رو قلبم. د آخه این قلب لعنتی چشه که تا یکیو می بینه یاد اون میوفته
دلم خواست ببینمش . در خونه رو باز کردم. زنگ آپارتمانشو زدم . ــ صابخونه پیاز نداری
درو باز کرد . رنگش پریده بود
ــ چی شده؟
آرام ــ هیچی هیچی چقدر میخوای
ــ بهت میگم چی شده می فهمی
داد زد ــ هیچی
ــ تو که تازه خوب بودی چی شدی یهو
آرام ــ ببخشید داد زدم . هیچی نشده
درو هول دادم رفتم داخل
ــ اگه چیزی شده بگو
آرام نشست رو زمین و سرشو تو دستاش گرفت
ــ فقط یکم سرم درد می کنه
ــ حالا چیزی داری بخوری یا برات دارو بگیرن
ارام ــ دارو نمیخواد حالم عادیه فقط تنهام بزار
ــ اصن به حهنم به درک ـ
ول کردم رفتم
فردا صبح
راه افتادم سمت پارکینگ که دیدم همون موقع از در زد بیرون
وقتی رسیدم اداره همه خیلی عادی داشتن کارشونو می کردن
پشت میز نشستم و به خودم و حسم قکر کردم
فکر نمیکنم عشق باشه شاید یه عادته به هر حال سرمو تکون دادم تا مثلا فکرش از سرم بریزه
یکی در زد
ــ بفرمایید
سهیل اومد داخل
سهیل. ـ چه خبر سرگرد
ــ هیچ خبری نیست
سهیل ــ دعوا کردین
ــ کیو میگی
سهیل ــ یعنی تو تمی فهمی من دارن کیو میگم
ــ نه، دعوا نکردیم
سهیل ــ آره منم گوشام درازه
ــ دست از سرم بردار جون عمت
سهیل ــ من عمه ندارم
ــ به تخ... خدایا... گمشو بیرون حوصله ندارم
سهیل نشست رو صندلی رو به روی میزم
ــ جناب سرگرد این راهش نیس... آرمیتا فرق داره با آرام...
سهیل میدونست دردم چیه و همیشه به خاطر سهیل از خدا ممنون بود
ــ گور بابای هرچی دختره
سهیل خندیدو گفت ــ امشب تولد مهیا هستی؟
ــ نه
سهیل ــ واچرا؟
ــ برو بابا خوشم نمیاد.... بعدشم آرمیتا هم هست پس اصن امکان نداره بیام
سهیل ــ باشه بابا نزن
و از اتاق رفت بیرون...
گوشیم زنگ خورد... برش داشتم و جواب دادم
ــ بله بفرمایید؟
یه مرد ــ آخی خیلی عروسکه نه؟ ببین اگه از پرونده جدیدت نکشی بیرون عروسکتو میکشیم
و قطع کرد... عروسکم؟ نکنه آرمیتا رو میگه؟ نه بابا من خیلی وقته اونو ندیدم پس منظورش کیه؟!!
آرام
گوشیم زنگ خورد
مازیار بود
ــ بله؟
مازیار ــ سلام خانومم
ــ لطفا درست صحبت کنید اقا
مازیار ــ دارم درست صحبت میکنم آرامم
ــ ببخشید آقای رحیمی ولی ما دیگه هیچ نسبتی نداریم با هم....
مازیار ــ ارام بچه مون پسره یا دختر
ــ لطفا با اسم کوچیک منو صدا نزنید آقا
و قطع کردم... برو بابا هی آرامم آرامم میکنه.... ایش بدم اومد
برا این پرونده سلطانی بدجور به این فریبرز نادری مشکوک بودم... اصن همون حس ششم زنانه
دلم شکلات تلخ خواست... اه بدجور دلم شکلات تلخ میخواد... داخل کشوی میزمو نگاه کردم... معمولا اینجا همه چی داشتم... نیست
پارت بعدی
شایان
محکم با مشتم کوبیدم رو قلبم. د آخه این قلب لعنتی چشه که تا یکیو می بینه یاد اون میوفته
دلم خواست ببینمش . در خونه رو باز کردم. زنگ آپارتمانشو زدم . ــ صابخونه پیاز نداری
درو باز کرد . رنگش پریده بود
ــ چی شده؟
آرام ــ هیچی هیچی چقدر میخوای
ــ بهت میگم چی شده می فهمی
داد زد ــ هیچی
ــ تو که تازه خوب بودی چی شدی یهو
آرام ــ ببخشید داد زدم . هیچی نشده
درو هول دادم رفتم داخل
ــ اگه چیزی شده بگو
آرام نشست رو زمین و سرشو تو دستاش گرفت
ــ فقط یکم سرم درد می کنه
ــ حالا چیزی داری بخوری یا برات دارو بگیرن
ارام ــ دارو نمیخواد حالم عادیه فقط تنهام بزار
ــ اصن به حهنم به درک ـ
ول کردم رفتم
فردا صبح
راه افتادم سمت پارکینگ که دیدم همون موقع از در زد بیرون
وقتی رسیدم اداره همه خیلی عادی داشتن کارشونو می کردن
پشت میز نشستم و به خودم و حسم قکر کردم
فکر نمیکنم عشق باشه شاید یه عادته به هر حال سرمو تکون دادم تا مثلا فکرش از سرم بریزه
یکی در زد
ــ بفرمایید
سهیل اومد داخل
سهیل. ـ چه خبر سرگرد
ــ هیچ خبری نیست
سهیل ــ دعوا کردین
ــ کیو میگی
سهیل ــ یعنی تو تمی فهمی من دارن کیو میگم
ــ نه، دعوا نکردیم
سهیل ــ آره منم گوشام درازه
ــ دست از سرم بردار جون عمت
سهیل ــ من عمه ندارم
ــ به تخ... خدایا... گمشو بیرون حوصله ندارم
سهیل نشست رو صندلی رو به روی میزم
ــ جناب سرگرد این راهش نیس... آرمیتا فرق داره با آرام...
سهیل میدونست دردم چیه و همیشه به خاطر سهیل از خدا ممنون بود
ــ گور بابای هرچی دختره
سهیل خندیدو گفت ــ امشب تولد مهیا هستی؟
ــ نه
سهیل ــ واچرا؟
ــ برو بابا خوشم نمیاد.... بعدشم آرمیتا هم هست پس اصن امکان نداره بیام
سهیل ــ باشه بابا نزن
و از اتاق رفت بیرون...
گوشیم زنگ خورد... برش داشتم و جواب دادم
ــ بله بفرمایید؟
یه مرد ــ آخی خیلی عروسکه نه؟ ببین اگه از پرونده جدیدت نکشی بیرون عروسکتو میکشیم
و قطع کرد... عروسکم؟ نکنه آرمیتا رو میگه؟ نه بابا من خیلی وقته اونو ندیدم پس منظورش کیه؟!!
آرام
گوشیم زنگ خورد
مازیار بود
ــ بله؟
مازیار ــ سلام خانومم
ــ لطفا درست صحبت کنید اقا
مازیار ــ دارم درست صحبت میکنم آرامم
ــ ببخشید آقای رحیمی ولی ما دیگه هیچ نسبتی نداریم با هم....
مازیار ــ ارام بچه مون پسره یا دختر
ــ لطفا با اسم کوچیک منو صدا نزنید آقا
و قطع کردم... برو بابا هی آرامم آرامم میکنه.... ایش بدم اومد
برا این پرونده سلطانی بدجور به این فریبرز نادری مشکوک بودم... اصن همون حس ششم زنانه
دلم شکلات تلخ خواست... اه بدجور دلم شکلات تلخ میخواد... داخل کشوی میزمو نگاه کردم... معمولا اینجا همه چی داشتم... نیست
۳.۹k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.