دریای طوفانی/پارت ۲۳
(از این به بعد میخوام به عنوان راوی خودمم بعضی جاهاشو توضیح بدم شاید اینجوری جذاب تر شه)
جیمین: شمارشو که داری همین الان بهش بگو
رزی: صب کن الان زنگ میزنم....الو سلام
جیسو:سلام خوبی.......چیکارم داشتی بگو؟
رزی:اممم........اگه داداشت ومامانت قبول کنن میخوام همرام بیای انگلیس
جیسو:چی؟انگلیس واسه چی؟
جیمین: بزارش رو اسپیکر میخوام صداشو بشنوم
رزی:تو سئول که نمیتونیم تومورمنو عمل کنیم براهمینم جیمین پیشنهاد داد بریم لندن چون دوستشم دکتره اونجا منم گفتم بزاره تو بیای برای کمک بهم ....من که کسیو ندارم
جیسو:باشه...باشه.....باید به مامانم بگم ببینم چی میشه از نظر خودم که اجازه میده ولی من نمیتونم نامجون قانع کنم...بهت خبر میدم
رزی:باشه ممنون....کاری نداری؟؟!
جیسو:نه برو....... خدافظ
رزی:بای بای
راوی؛جیسو نمیدونست جچوری بهشون بگه تو اتاقش بودو داشت فک میکرد چی بگه که مامانش در زد میتونم بیام داخلی اونم اجازه داد وحالا مکالمشون...
مامان جیسو: توفکری.....چیشده؟؟
جیسو: مامان تو از کجا فهمیدی...!!!
مامان جیسو: یه مادر اگه بچشو نشناسه که دیگه بهش نمیگن مادر بهش میگن غریبه........
جیسو: خب.....رزی تومور داره نمیشه اینجا عملش کرد باید بره لندن اوناهم که کسیو ندارن ....به من گفتن همراشون برم...اجازه میدی؟؟!!!؟
مامان جیسو: مگه عمشون زنده نیست؟
جیسو:آها...یادم رفت بهت بگم پارسال مرد..!
مامان جیسو: قبول میکنم اما به یه شرط....هرروز بهم زنگ بزنی بعد اینکه رفتی
جیسو:تو بهترین مامان دنیایی....فقط یه مشکلیه.....اونم اینکه باید نامجونو راضی کنی چون اون روحرف تو حرف نمیزنه!!!!
راوی؛مامان جیسو هرجور بود اونو راضیش کرد جیسو هم به رزی گفت میتونم بیام پاسپورت دارم اما ویزا ندارم به جیمین بگو هروقت خواست برای شما کارای رفتنو انجام بده منم میام
خلاصه جیسو با جیمین نامزد کرد وکاراشونو کردن والان چندساعت قبل پروازشونه.... ۳ماه بعد...
رزی:جیمین سرم درد میکنه نمیتونم بلند شم برام اون قرصو بیار
جیمین:بیا....بهتری؟؟!!.....زود بپوش تا دیگه بریم
رزی:تا چمدونارو میبری منم حاضر میشم
جیمین:نمیخوای کمکت بکنم؟
رزی:نه......این یکیو دیگه خودم انجامش میدم.....برو دیگه
راوی؛داشتن میرفتن دنبال جیسو که بهشون زنگ زد گفت نامجون منو رسوند فرودگاه هرچی گفتم جیمین داره میاد قبول نکرد اوناهم دیگه رفتن فرودگاه یکساعت منتظر موندن تا نوبت پروازشون بشه......بعدم که میخواستن برن نامجون جیسو رو بغلش کرد
جیسو:یهو مهربون شدی...مگه میخوام بمیرم؟؟
نامجون:این چه حرفیه میزنی....مثلا خواهرمی نمیتونم باهات بد باشم که...
جیسو:باشه.....من رفتم بای
از دید جیسو
سوار هواپیما شدم ونشستم روی صندلی رزی وجیمین یه ردیف بامن فاصله داشتن.. که دیدم
جیمین: شمارشو که داری همین الان بهش بگو
رزی: صب کن الان زنگ میزنم....الو سلام
جیسو:سلام خوبی.......چیکارم داشتی بگو؟
رزی:اممم........اگه داداشت ومامانت قبول کنن میخوام همرام بیای انگلیس
جیسو:چی؟انگلیس واسه چی؟
جیمین: بزارش رو اسپیکر میخوام صداشو بشنوم
رزی:تو سئول که نمیتونیم تومورمنو عمل کنیم براهمینم جیمین پیشنهاد داد بریم لندن چون دوستشم دکتره اونجا منم گفتم بزاره تو بیای برای کمک بهم ....من که کسیو ندارم
جیسو:باشه...باشه.....باید به مامانم بگم ببینم چی میشه از نظر خودم که اجازه میده ولی من نمیتونم نامجون قانع کنم...بهت خبر میدم
رزی:باشه ممنون....کاری نداری؟؟!
جیسو:نه برو....... خدافظ
رزی:بای بای
راوی؛جیسو نمیدونست جچوری بهشون بگه تو اتاقش بودو داشت فک میکرد چی بگه که مامانش در زد میتونم بیام داخلی اونم اجازه داد وحالا مکالمشون...
مامان جیسو: توفکری.....چیشده؟؟
جیسو: مامان تو از کجا فهمیدی...!!!
مامان جیسو: یه مادر اگه بچشو نشناسه که دیگه بهش نمیگن مادر بهش میگن غریبه........
جیسو: خب.....رزی تومور داره نمیشه اینجا عملش کرد باید بره لندن اوناهم که کسیو ندارن ....به من گفتن همراشون برم...اجازه میدی؟؟!!!؟
مامان جیسو: مگه عمشون زنده نیست؟
جیسو:آها...یادم رفت بهت بگم پارسال مرد..!
مامان جیسو: قبول میکنم اما به یه شرط....هرروز بهم زنگ بزنی بعد اینکه رفتی
جیسو:تو بهترین مامان دنیایی....فقط یه مشکلیه.....اونم اینکه باید نامجونو راضی کنی چون اون روحرف تو حرف نمیزنه!!!!
راوی؛مامان جیسو هرجور بود اونو راضیش کرد جیسو هم به رزی گفت میتونم بیام پاسپورت دارم اما ویزا ندارم به جیمین بگو هروقت خواست برای شما کارای رفتنو انجام بده منم میام
خلاصه جیسو با جیمین نامزد کرد وکاراشونو کردن والان چندساعت قبل پروازشونه.... ۳ماه بعد...
رزی:جیمین سرم درد میکنه نمیتونم بلند شم برام اون قرصو بیار
جیمین:بیا....بهتری؟؟!!.....زود بپوش تا دیگه بریم
رزی:تا چمدونارو میبری منم حاضر میشم
جیمین:نمیخوای کمکت بکنم؟
رزی:نه......این یکیو دیگه خودم انجامش میدم.....برو دیگه
راوی؛داشتن میرفتن دنبال جیسو که بهشون زنگ زد گفت نامجون منو رسوند فرودگاه هرچی گفتم جیمین داره میاد قبول نکرد اوناهم دیگه رفتن فرودگاه یکساعت منتظر موندن تا نوبت پروازشون بشه......بعدم که میخواستن برن نامجون جیسو رو بغلش کرد
جیسو:یهو مهربون شدی...مگه میخوام بمیرم؟؟
نامجون:این چه حرفیه میزنی....مثلا خواهرمی نمیتونم باهات بد باشم که...
جیسو:باشه.....من رفتم بای
از دید جیسو
سوار هواپیما شدم ونشستم روی صندلی رزی وجیمین یه ردیف بامن فاصله داشتن.. که دیدم
۲۸.۶k
۱۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.