فیک یونگی پارت ۲
ویو یونگی
که یهو هه جین اومد جلوم وایساد.
یونگی : اتفاقی افتاده؟
هه جین : میخواستم دعوتت کنم امروز عصر بیای خونم.
یونگی : .....
هه جین : خب، میای؟
داشتم فکر میکردم. من تا حالا خونه کسی نرفتم چون تا حالا دوستی نداشتم.
یونگی : چه ساعتی ؟
هه جین: ساعت ۶
یونگی : باشه میام
هه جین : مرسی( خوشحال)
بعد کیفم رو برداشتم و جفتمون از کلاس اومدیم بیرون و رفتیم توی حیاط. اون با اتوبوس رفت منم پیاده رفتم خونه. وقتی رسیدم خونه مامانم داشت غذا رو میچید روی میز. رفتم دست و صورتم رو شستم و لباسم هم عوض کردم و اومدم و شروع کردیم به خوردن. داشتیم غذا میخوردیم که یهو بابام گفت
ب. یونگی: امروز عصر میخوایم بریم خونه مامانم.
یونگی : من امروز عصر میخوام برم خونه دوستم.
م. یونگی: برای چی؟
یونگی : برای پروژه درسی.( دروغ گفت )
ب. یونگی : اصلا قرار نبود تو باهامون بیای.
یونگی : برای چی؟( ناراحت )
ب. یونگی : حوصله ندارم هی بخاطر تو مسخره بشم.
[خانواده پدر و مادر یونگی اون رو نحث میدونستن و هر وقت اون رو میدیدن بهش میگفتن نحث. پدر یونگی اول قبول نداشت ولی بعد دیگه باورش شد که یونگی نحثه برای همین زیاد باهاش حرف نمیزد و نگاهش نمیکرد انگار دیگه دوسش نداشت. مادر یونگی زیاد قبول نداشت نحث بودنشو ولی چاره ای نداشت. یونگی تنها برادرش رو داشت که بهش اعتماد میکرد. ]
یونگی : باشه پس من میرم خونه دوستم( ناراحت )
بعد از تموم شدن غذا تشکر کردم و رفتم اتاقم. امروز چهارشنبه بود پس نیازی نبود همین امروز تکالیفم رو بنویسم. رفتم یکم بخوابم. به ثانیه نکشیده خوابم برد.
امیدوارم خوشتون بیاد.
لایک فراموش نشه.
که یهو هه جین اومد جلوم وایساد.
یونگی : اتفاقی افتاده؟
هه جین : میخواستم دعوتت کنم امروز عصر بیای خونم.
یونگی : .....
هه جین : خب، میای؟
داشتم فکر میکردم. من تا حالا خونه کسی نرفتم چون تا حالا دوستی نداشتم.
یونگی : چه ساعتی ؟
هه جین: ساعت ۶
یونگی : باشه میام
هه جین : مرسی( خوشحال)
بعد کیفم رو برداشتم و جفتمون از کلاس اومدیم بیرون و رفتیم توی حیاط. اون با اتوبوس رفت منم پیاده رفتم خونه. وقتی رسیدم خونه مامانم داشت غذا رو میچید روی میز. رفتم دست و صورتم رو شستم و لباسم هم عوض کردم و اومدم و شروع کردیم به خوردن. داشتیم غذا میخوردیم که یهو بابام گفت
ب. یونگی: امروز عصر میخوایم بریم خونه مامانم.
یونگی : من امروز عصر میخوام برم خونه دوستم.
م. یونگی: برای چی؟
یونگی : برای پروژه درسی.( دروغ گفت )
ب. یونگی : اصلا قرار نبود تو باهامون بیای.
یونگی : برای چی؟( ناراحت )
ب. یونگی : حوصله ندارم هی بخاطر تو مسخره بشم.
[خانواده پدر و مادر یونگی اون رو نحث میدونستن و هر وقت اون رو میدیدن بهش میگفتن نحث. پدر یونگی اول قبول نداشت ولی بعد دیگه باورش شد که یونگی نحثه برای همین زیاد باهاش حرف نمیزد و نگاهش نمیکرد انگار دیگه دوسش نداشت. مادر یونگی زیاد قبول نداشت نحث بودنشو ولی چاره ای نداشت. یونگی تنها برادرش رو داشت که بهش اعتماد میکرد. ]
یونگی : باشه پس من میرم خونه دوستم( ناراحت )
بعد از تموم شدن غذا تشکر کردم و رفتم اتاقم. امروز چهارشنبه بود پس نیازی نبود همین امروز تکالیفم رو بنویسم. رفتم یکم بخوابم. به ثانیه نکشیده خوابم برد.
امیدوارم خوشتون بیاد.
لایک فراموش نشه.
۴.۴k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.