p 89
( ات ویو)
از جام بلند شدم و پشت سرش درست مثل ی جوجه اردک که دنبال مادرش همه جا میره حرکت کردم......به سمت ماشین ارباب رفتیم که ماشین سیاهه پشت سرمون نظرم رو جلب کرد......دوتا بادیگارد داخلش بودن......یعنی اونا می خوان با من بیان؟.......سوار صندلی های پشت ماشین شدم و کنار ارباب نشستم......ماشین روشن شد و از حیاط ویلا خارج شد......سرمو به پنجره چسبونده بودم و به بیرون خیره شده بودم......البته......فکر کنم باید بگم تظاهر به نگاه کردن می کردم........از توی شیشه ماشین ارباب و نگاه می کردم........رابطه ی بین ما چی بود واقعا؟.....اسمشو چی میشه گذاشت؟......احساس میکنم اونقدر از هم دوریم که بهم نمی رسیم و در عین حال اونقدر نزدیک که نفس های همدیگر رو نفس بکشیم......این چه حسیه؟......
_ به چی انقدر خیره نگاه می کنی؟
با حرفش سر جام سیخ شدم......یعنی فهمید دارم بهش نگاه می کنم......لعنتی.....خیلی ریز بینه.....سرمو پایین انداختم و آروم جواب دادم......
+ هیچی......
دست سردشو زیر چونم گذاشت و سرمو به سمت خودش متمایل کرد.....فاصلمون کمتر از ۱ سانت بود.......بزاق دهانمو آروم قورت دادم......
_ توی مدرسه حتی یک لحظه هم از جفت بادیگارد ها جم نمی خوری.....فهمیدی؟....
+ بله.....
نگاهشواز چشم هام به لبام سوق داد که خیلی بی اراده لب هام رو با زبونم تر کردم و اون نگاه......لعنتی حتی نگاهشمباعث کشدار شدن نفس هام می شد......انگشت شستش رو روی لب هام به صورت نوازش وار کشید.......
_ حالا میتونی بری.....
برم؟.....کجا؟.......نگاهی به اطراف انداختم.....کی ماشین ایستاد که نفهمیدم؟........دستش و از روی چونم بر داشت و سر جاش صاف نشست.......خداحافظی زیر لبی ای کردم که به تکون سرش اکتفا کرد......پیاده شدن من از ماشین هم زمان شد با باز شدن در ماشین پشت سرمون و بیرون اومدن بادیگارد ها......وقتی توی ماشین بودن دقیق نمی تونستم ببینمشون اما حالا......ببینم من قراره واقعا با این غولتشن ها برم تو مدرسه؟......من حتی قدم تا شکمشون هم به زور می رسید.......
( علامت بادیگارد ها ^ )
^ خانوم نمی خواید باید تو؟......
+ آ.....چرا...چرا
به سمت مدرسه پا تند کردم.......حیاط پر از دانش آموز بود......وقتی از بینشون رد میشدم پچ پچ هاشون رو میشنیدم و همین طور اونا به طور واضح ای از من فرار می کردن......بعضی هاشون با تعجب به دوتا غولی که پشت سرم بودن نگاه می کردن......وارد کلاس شدم......به محض ورودم سکوت عجیبی همه جارو فرا گرفت.......هر لحظه منتظر بودم تهیونگ بیاد تو و شروع به قلدر باری کنه اما نیومد......حتی بعد از ورود معلم هم نیومد......عجیبه.......
( علامت معلم € )
€ شماها اینجا چیکار میکنین؟.....
^ از قبل برنامه ریزی شده پس سرت تو کار خودت باشه.......
معلم اخم کرد انگار که بهش بر خورده بود......
از جام بلند شدم و پشت سرش درست مثل ی جوجه اردک که دنبال مادرش همه جا میره حرکت کردم......به سمت ماشین ارباب رفتیم که ماشین سیاهه پشت سرمون نظرم رو جلب کرد......دوتا بادیگارد داخلش بودن......یعنی اونا می خوان با من بیان؟.......سوار صندلی های پشت ماشین شدم و کنار ارباب نشستم......ماشین روشن شد و از حیاط ویلا خارج شد......سرمو به پنجره چسبونده بودم و به بیرون خیره شده بودم......البته......فکر کنم باید بگم تظاهر به نگاه کردن می کردم........از توی شیشه ماشین ارباب و نگاه می کردم........رابطه ی بین ما چی بود واقعا؟.....اسمشو چی میشه گذاشت؟......احساس میکنم اونقدر از هم دوریم که بهم نمی رسیم و در عین حال اونقدر نزدیک که نفس های همدیگر رو نفس بکشیم......این چه حسیه؟......
_ به چی انقدر خیره نگاه می کنی؟
با حرفش سر جام سیخ شدم......یعنی فهمید دارم بهش نگاه می کنم......لعنتی.....خیلی ریز بینه.....سرمو پایین انداختم و آروم جواب دادم......
+ هیچی......
دست سردشو زیر چونم گذاشت و سرمو به سمت خودش متمایل کرد.....فاصلمون کمتر از ۱ سانت بود.......بزاق دهانمو آروم قورت دادم......
_ توی مدرسه حتی یک لحظه هم از جفت بادیگارد ها جم نمی خوری.....فهمیدی؟....
+ بله.....
نگاهشواز چشم هام به لبام سوق داد که خیلی بی اراده لب هام رو با زبونم تر کردم و اون نگاه......لعنتی حتی نگاهشمباعث کشدار شدن نفس هام می شد......انگشت شستش رو روی لب هام به صورت نوازش وار کشید.......
_ حالا میتونی بری.....
برم؟.....کجا؟.......نگاهی به اطراف انداختم.....کی ماشین ایستاد که نفهمیدم؟........دستش و از روی چونم بر داشت و سر جاش صاف نشست.......خداحافظی زیر لبی ای کردم که به تکون سرش اکتفا کرد......پیاده شدن من از ماشین هم زمان شد با باز شدن در ماشین پشت سرمون و بیرون اومدن بادیگارد ها......وقتی توی ماشین بودن دقیق نمی تونستم ببینمشون اما حالا......ببینم من قراره واقعا با این غولتشن ها برم تو مدرسه؟......من حتی قدم تا شکمشون هم به زور می رسید.......
( علامت بادیگارد ها ^ )
^ خانوم نمی خواید باید تو؟......
+ آ.....چرا...چرا
به سمت مدرسه پا تند کردم.......حیاط پر از دانش آموز بود......وقتی از بینشون رد میشدم پچ پچ هاشون رو میشنیدم و همین طور اونا به طور واضح ای از من فرار می کردن......بعضی هاشون با تعجب به دوتا غولی که پشت سرم بودن نگاه می کردن......وارد کلاس شدم......به محض ورودم سکوت عجیبی همه جارو فرا گرفت.......هر لحظه منتظر بودم تهیونگ بیاد تو و شروع به قلدر باری کنه اما نیومد......حتی بعد از ورود معلم هم نیومد......عجیبه.......
( علامت معلم € )
€ شماها اینجا چیکار میکنین؟.....
^ از قبل برنامه ریزی شده پس سرت تو کار خودت باشه.......
معلم اخم کرد انگار که بهش بر خورده بود......
۱۴.۹k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.