یین و یانگ (پارت ۳۳)
گفتم : نه . با هزار بدبختی چمدون هامو گذاشتم روی تخت .(تخت ها دوطبقه ن) داشتم می رفتم بیرون که آیرین گفت : کجا میری؟ تازه اومدی که .(آیرین حالت لیدر داری یعنی همه بهش احترام می زارن چون با تجربه تره) گفتم : میرم دنبال کار .***داشتم راه می رفتم که دیدم روی در یه کتابفروشی زدن " به یک همکار نیازمندیم" . این بهترین کار بود ! برای منی که عاشق کتابم ، چه شغلی بهتر از کتابفروشی پیدا میشه؟ رفتم داخل و با صاحب مغازه صحبت کردم . صاحب مغازه گفت : خب حقوقت..... در ماهه البته اگه خوب کار کنی . گفتم : خوبه . صاحب مغازه گفت : من آقای کیم هستم . الانم بار جدید اومده . می تونی از همین الان شروع کنی ؟***آه...خیلی خسته شدم ولی از هر لحظه کار توی اینجا لذت می برم . کارم که تموم شد از آقای کیم اجازه گرفتم و برگشتم خوابگاه . شامم رو خوردم (شام میدن توی کمپانی) و بعد شام چون خیلی خسته بودم فوری خوابیدم .
(۲ روز بعد_دوشنبه)
امروز رسما کارآموزیم شروع میشه ولی چون مدرسه دارم ، کلاسام بعدازظهره .حس عجیبی دارم ، ترکیبی از هیجان و استرس . صبح آماده شدم و رفتم مدرسه . داشتم می رفتم سر کلاس که دوایل منو کوبید به دیوار و دو تا دستاش رو زد به دیوار تا نتونم برم . خواستم از زیر در برم که دستم رو گرفت . گفتم : چته چی می خوای؟ دوایل گفت :بهت که گفتم یه هفته وقت داری ، با پای خودت نیومدی منم دیگه مسئولیت عواقبش رو قبول نمی کنم . گفتم : مثلا می خوای چیکار کنی؟ سرشو نزدیک تر کرد و گفت : هر کاری .
دیگه خیلی داشت نزدیک میشد . دیگه نتونستم طاقت بیارم یکی زدم وسط پاش و در رفتم . از دور داد زدم: بهتره دور و بر من نیای چون عواقبش گردن خودته!***
توی افکارم غرق بودم که با صدای سویون به خودم اومدم .نشست کنارم و گفت : بیا بستنی . داشتیم بستنی هامونو می خوردیم که گفت : داشتی به چی فکر می کردی ؟ گفتم : امروز کارآموزیم شروع میشه ، داشتم به این فکر می کردم . سویون گفت : میدونم از پسش بر میای . گفتم : ممنونم .***(بعدازظهر توی کمپانی)
رزی : آماده ای ا/ت؟الان کلاس ووکالمون شروع میشه.
ا/ت : اومدم اومدم .
دنبال بقیه رفتم تا رسیدیم به استودیو . همه رفتن داخل . نوبت من بود . نفس عمیقی کشیدم . کل آیندم جلوم بود...
#فیک_بی_تی_اس
(۲ روز بعد_دوشنبه)
امروز رسما کارآموزیم شروع میشه ولی چون مدرسه دارم ، کلاسام بعدازظهره .حس عجیبی دارم ، ترکیبی از هیجان و استرس . صبح آماده شدم و رفتم مدرسه . داشتم می رفتم سر کلاس که دوایل منو کوبید به دیوار و دو تا دستاش رو زد به دیوار تا نتونم برم . خواستم از زیر در برم که دستم رو گرفت . گفتم : چته چی می خوای؟ دوایل گفت :بهت که گفتم یه هفته وقت داری ، با پای خودت نیومدی منم دیگه مسئولیت عواقبش رو قبول نمی کنم . گفتم : مثلا می خوای چیکار کنی؟ سرشو نزدیک تر کرد و گفت : هر کاری .
دیگه خیلی داشت نزدیک میشد . دیگه نتونستم طاقت بیارم یکی زدم وسط پاش و در رفتم . از دور داد زدم: بهتره دور و بر من نیای چون عواقبش گردن خودته!***
توی افکارم غرق بودم که با صدای سویون به خودم اومدم .نشست کنارم و گفت : بیا بستنی . داشتیم بستنی هامونو می خوردیم که گفت : داشتی به چی فکر می کردی ؟ گفتم : امروز کارآموزیم شروع میشه ، داشتم به این فکر می کردم . سویون گفت : میدونم از پسش بر میای . گفتم : ممنونم .***(بعدازظهر توی کمپانی)
رزی : آماده ای ا/ت؟الان کلاس ووکالمون شروع میشه.
ا/ت : اومدم اومدم .
دنبال بقیه رفتم تا رسیدیم به استودیو . همه رفتن داخل . نوبت من بود . نفس عمیقی کشیدم . کل آیندم جلوم بود...
#فیک_بی_تی_اس
۶.۴k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.