BLACK LOVE(PART18)
ات:........
جیمین:هااا(داد)
ترسیدم و سرمو به معنی اره تکون دادم با ترس و لرز
جیمین:آآآآ گندش بزنن ولی من ازت خوشم میاد، بس کن..
ات:فقط بزار برم مگه دوسم نداری پسچرا اذیتم میکنی؟
جیمین:من اذیتت نمیکنم
ات:معلومه
جیمین:هیششششششش حرف نباشه فردا میخوام برم مهمونی (پارتی)تو بعنوان دوست دخترم باهام میای فهمیدی؟
ات:ولی
جیمین:ولی چی؟ (بالحن ترسناک)
ات:باشه،فقط یه چیزی میخوام...
جیمین:چی؟
ات:اینکه باهام دعوا نکنی و نزنیم ، جیمین همه جونم درد میکنه و به اندازه کافی شکم و کمرم درد میکنه به خاطر اون عوضیی چرا درکم نمیکنی جیمین ها ، چرا؟(با لحن گریهشدید)
جیمین:هیسس ، باشه گریه نکن،عه گریه نکن دیگه باشه دیگه نمیزنمت ببخشید..
اشکام بند نمیومد تا اینکه منو گرفت بغلش ، بغلش حس خیلی خوبی بهم میداد مثل مسکن بود ارامش بخش بود بدنش..
جیمین:عزیزم پشو بریم شام بخوریم
بلند نمیشدم و چسبیده بودم بهش تا اینکه بلندم کرد و ازم لب گرفت و مک میزد و منم مقاومت نکردم و انگار در اختیار اون بودم و کم کم از لبم رفت رو قسمت گردنم و بوسم میکرد و دستام دور گردنش بود و حس خاصی بهم دست داد و بدنم یه لرز ریزی برداشت
جیمین:اوه ، عزیزم چرا لرز برت داشت
ات:نمیدونم یه دفعه یه حسی بهم دست داد و خندیدیم و دوباره شروع کرد به ادامه دادن و هیچی نمیگفتم حدود یه ربع همینجوری بود تا اینکه گوشیش زنگ خورد و جواب داد کوک بود و جیمین هم مجبور بود جواب بدهحال واحوالمونمیپرسید
جیمین:خوبین داداش قربونت شما چه خبر
کوک:خوبین میگم که فردا میاین دیگه اره؟؟
جیمین:کجا؟
کوک:پارتی دیگه
جیمین:اره اره حواسم نبود با نیش خند
خداحافظی کردن،یه دفعه دیدم جیمین امد این سمت تخت و لبه تخت پشت به من نشست و گفت
جیمین:بپر بالا با چشمک
ات:اخه کمرت درد میگیره جیمین
جیمین:بیا چیزیم نمیشه، تا وقتی باهامی قویم
کولم کرد و دستش یه دفعه گذاشت زیر رونم تا نگهم داره و برد پایین و بدو بدو میدویید اینور و میدویید اونور مثل بچه ها و منم روی کولش فقط میخندیدم و استرس داشتم بیافتم
بالاخره بچه بازیاش تموم شد و نشست و نفس نفس میزد رفتم رو پاش یه پام اینور و یه پام اونور و تیشرتشو در اوردم برای اینکه گرمش نشه چون دوییده بود اما جیمین منحرف یه فکر دیگه کرده بود و میشد اینو تو چشاش خوند......
جیمین:اوه عزیزم،مگه درد نداشتی؟خوب شدی بریم بالا (باچشمک)
ات:نخیر فقط خواستم تیشرتتو در بیارم تا گرمت نشه منحرف اصلا بلند میشم
همینکه خواستم بلند شم دستاش دور کمر حلقه شد و منو نشوند رو پاهاش و لبمو مک زد و گفت
جیمین:هرطور راحتی و فقط لبمو مک میزد که یهو دیدیم در خونه محکم باز شد و کوبیده شدو من ترسیدم که جیمین سریع خودمو چسبوند به خودش میخواست بره ببینه چه خبره نذاشتم خیلی میترسیدم اتفاقی بیافته
جیمین:زود برمیگردم نترس
ات:نه خواهش میکنم
به حرفم گوش نداد رفت و منم پرو تر از خودش پشتش راه افتادم که برگشت دید دارم میرم دنبالش
جیمین:کجا میای؟
ات:مبام پیشت من میترسم تنهایی
باهم رفتیم و حیاط دیدیم که........
پایان پارت18
جیمین:هااا(داد)
ترسیدم و سرمو به معنی اره تکون دادم با ترس و لرز
جیمین:آآآآ گندش بزنن ولی من ازت خوشم میاد، بس کن..
ات:فقط بزار برم مگه دوسم نداری پسچرا اذیتم میکنی؟
جیمین:من اذیتت نمیکنم
ات:معلومه
جیمین:هیششششششش حرف نباشه فردا میخوام برم مهمونی (پارتی)تو بعنوان دوست دخترم باهام میای فهمیدی؟
ات:ولی
جیمین:ولی چی؟ (بالحن ترسناک)
ات:باشه،فقط یه چیزی میخوام...
جیمین:چی؟
ات:اینکه باهام دعوا نکنی و نزنیم ، جیمین همه جونم درد میکنه و به اندازه کافی شکم و کمرم درد میکنه به خاطر اون عوضیی چرا درکم نمیکنی جیمین ها ، چرا؟(با لحن گریهشدید)
جیمین:هیسس ، باشه گریه نکن،عه گریه نکن دیگه باشه دیگه نمیزنمت ببخشید..
اشکام بند نمیومد تا اینکه منو گرفت بغلش ، بغلش حس خیلی خوبی بهم میداد مثل مسکن بود ارامش بخش بود بدنش..
جیمین:عزیزم پشو بریم شام بخوریم
بلند نمیشدم و چسبیده بودم بهش تا اینکه بلندم کرد و ازم لب گرفت و مک میزد و منم مقاومت نکردم و انگار در اختیار اون بودم و کم کم از لبم رفت رو قسمت گردنم و بوسم میکرد و دستام دور گردنش بود و حس خاصی بهم دست داد و بدنم یه لرز ریزی برداشت
جیمین:اوه ، عزیزم چرا لرز برت داشت
ات:نمیدونم یه دفعه یه حسی بهم دست داد و خندیدیم و دوباره شروع کرد به ادامه دادن و هیچی نمیگفتم حدود یه ربع همینجوری بود تا اینکه گوشیش زنگ خورد و جواب داد کوک بود و جیمین هم مجبور بود جواب بدهحال واحوالمونمیپرسید
جیمین:خوبین داداش قربونت شما چه خبر
کوک:خوبین میگم که فردا میاین دیگه اره؟؟
جیمین:کجا؟
کوک:پارتی دیگه
جیمین:اره اره حواسم نبود با نیش خند
خداحافظی کردن،یه دفعه دیدم جیمین امد این سمت تخت و لبه تخت پشت به من نشست و گفت
جیمین:بپر بالا با چشمک
ات:اخه کمرت درد میگیره جیمین
جیمین:بیا چیزیم نمیشه، تا وقتی باهامی قویم
کولم کرد و دستش یه دفعه گذاشت زیر رونم تا نگهم داره و برد پایین و بدو بدو میدویید اینور و میدویید اونور مثل بچه ها و منم روی کولش فقط میخندیدم و استرس داشتم بیافتم
بالاخره بچه بازیاش تموم شد و نشست و نفس نفس میزد رفتم رو پاش یه پام اینور و یه پام اونور و تیشرتشو در اوردم برای اینکه گرمش نشه چون دوییده بود اما جیمین منحرف یه فکر دیگه کرده بود و میشد اینو تو چشاش خوند......
جیمین:اوه عزیزم،مگه درد نداشتی؟خوب شدی بریم بالا (باچشمک)
ات:نخیر فقط خواستم تیشرتتو در بیارم تا گرمت نشه منحرف اصلا بلند میشم
همینکه خواستم بلند شم دستاش دور کمر حلقه شد و منو نشوند رو پاهاش و لبمو مک زد و گفت
جیمین:هرطور راحتی و فقط لبمو مک میزد که یهو دیدیم در خونه محکم باز شد و کوبیده شدو من ترسیدم که جیمین سریع خودمو چسبوند به خودش میخواست بره ببینه چه خبره نذاشتم خیلی میترسیدم اتفاقی بیافته
جیمین:زود برمیگردم نترس
ات:نه خواهش میکنم
به حرفم گوش نداد رفت و منم پرو تر از خودش پشتش راه افتادم که برگشت دید دارم میرم دنبالش
جیمین:کجا میای؟
ات:مبام پیشت من میترسم تنهایی
باهم رفتیم و حیاط دیدیم که........
پایان پارت18
۷.۶k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.