پارت ششم🐨🍂
_*خنده... متاسفانه زیر چشمت بادمجون کاشته پسره ی وحشی... باید بریم دفتر شکایت کنی...
هه ری « حوصله ندارم... اومم.. خیلی ممنون اگه تو نبودی معلوم نبود چه بلایی سرم میاد... اما تو چطور فهمیدی....
_کسی که نجاتش دادی خواهر کوچیک من بود... من باید ازت تشکر کنم
هه ری « اوه برگام... خب چیزه...
_چیزی میخواهی بگی ؟
هه ری « تو کی هستی؟ میتونم بدونم اسمت چیه؟
_آه.. اره من پارک جیمینم... خواهرم هم پارک سولی
هه ری « خوشبختم منم پارک هه ری هستم
جیمین « خب من میرم کاری با من ندارید؟
هه ری « نه خیلی ممنون... به مسیر رفتن فرشته نجاتم خیره شده بودم که رز جیغ و داد کنان در حالی که میزد تو سرش خودش اومد سمتم
رز « هه ریییییییییییییی گونی سیب زمینییییییی
هه ری « یا خدا چی شده؟ چرا خودتو میزنی؟
رز « گوساله مگه تو بچه زئوسی؟
هه ری « هان؟
رز « اینایی که میخواستن دختر سال اولی رو بزنن رو که یادته ؟
هه ری « همین الان دیدمشون مگه حافظه ماهی دارم یادم بره؟
رز « خب اره تو هم عین جومونگ خودتو انداختی وسط که نجاتش بدی بعد خودت به فنا رفتی...
هه ری « خب حرفت رو کامل بزن جون به لبم کردی
رز« بردن دفتر اینا هم همه چیز رو گفتن... مدیر میخواد ببینت.. نگا چیکار کردی با خودت... زیر چشمت کبود... لبت پاره شده... نچ نچ
هه ری « غر نزن بریم.... با رسیدن به سالن اصلی که دفتر مدیر اونجا قرار داشت با موجی از جمعیت مواجه شدم... کل اساتید توی اتاق مدیر بودن و یه دختر و یه پسر داشتن ماجرا رو توضیح میدادن... داخل که شدم چشمم به همون پسری اوفتاد که منو نجات داد... پارک جیمین! بدون ماسک و اون کلاه دارک مشکی چهره اش بینظیر بود... اون واقعا یه فرشته بود... جفتشون با دیدن من تعظیم کردن و منم داخل شدم...
_تمام مدت نگاه های سنگین یه نفر رو روی خودش حس میکرد.... مگه میتونست اون شخص رو نادیده بگیره؟ هر دفعه که جیمین نزدیکش میشد تا دستش رو میگرفت رنگ نگاه نامجون تغییر میکرد...
جیمین « جناب مدیر اگه اجازه بدین من خانم پارک رو ببرم تا به زخم هاشون رسیدگی بشه
مدیر « واقعا مسئولیت پذیرید جناب پارک... میتونید برید
هه ری « تعظیمی کرد و خیلی محترمانه منو به بیرون هدایت کرد... برای اینکه معذب نشم با فاصله از من قدم برمیداشت و مراقبم بود .... با رسیدن به اتاق بهداری دانشگاه منو روی تخت نشوند و جعبه کمک های اولیه رو دراورد.... با برخورد پنبه آغشته به الکل به صورتم آخی گفتم و صورتم رو عقب کشیدم.... خیلی میسوخت
جیمین « میدونم درد داره اما باید تحمل کنی
هه ری « دلم میخواست بهش بگم بیا یه بادمجون زیر چشمات بکارم با الکل بیفتم به جونت ببینم میتونی تحمل کنی یا نه... اما سکوت کردم و از درد لب پایینم رو گاز گرفتم...
هه ری « حوصله ندارم... اومم.. خیلی ممنون اگه تو نبودی معلوم نبود چه بلایی سرم میاد... اما تو چطور فهمیدی....
_کسی که نجاتش دادی خواهر کوچیک من بود... من باید ازت تشکر کنم
هه ری « اوه برگام... خب چیزه...
_چیزی میخواهی بگی ؟
هه ری « تو کی هستی؟ میتونم بدونم اسمت چیه؟
_آه.. اره من پارک جیمینم... خواهرم هم پارک سولی
هه ری « خوشبختم منم پارک هه ری هستم
جیمین « خب من میرم کاری با من ندارید؟
هه ری « نه خیلی ممنون... به مسیر رفتن فرشته نجاتم خیره شده بودم که رز جیغ و داد کنان در حالی که میزد تو سرش خودش اومد سمتم
رز « هه ریییییییییییییی گونی سیب زمینییییییی
هه ری « یا خدا چی شده؟ چرا خودتو میزنی؟
رز « گوساله مگه تو بچه زئوسی؟
هه ری « هان؟
رز « اینایی که میخواستن دختر سال اولی رو بزنن رو که یادته ؟
هه ری « همین الان دیدمشون مگه حافظه ماهی دارم یادم بره؟
رز « خب اره تو هم عین جومونگ خودتو انداختی وسط که نجاتش بدی بعد خودت به فنا رفتی...
هه ری « خب حرفت رو کامل بزن جون به لبم کردی
رز« بردن دفتر اینا هم همه چیز رو گفتن... مدیر میخواد ببینت.. نگا چیکار کردی با خودت... زیر چشمت کبود... لبت پاره شده... نچ نچ
هه ری « غر نزن بریم.... با رسیدن به سالن اصلی که دفتر مدیر اونجا قرار داشت با موجی از جمعیت مواجه شدم... کل اساتید توی اتاق مدیر بودن و یه دختر و یه پسر داشتن ماجرا رو توضیح میدادن... داخل که شدم چشمم به همون پسری اوفتاد که منو نجات داد... پارک جیمین! بدون ماسک و اون کلاه دارک مشکی چهره اش بینظیر بود... اون واقعا یه فرشته بود... جفتشون با دیدن من تعظیم کردن و منم داخل شدم...
_تمام مدت نگاه های سنگین یه نفر رو روی خودش حس میکرد.... مگه میتونست اون شخص رو نادیده بگیره؟ هر دفعه که جیمین نزدیکش میشد تا دستش رو میگرفت رنگ نگاه نامجون تغییر میکرد...
جیمین « جناب مدیر اگه اجازه بدین من خانم پارک رو ببرم تا به زخم هاشون رسیدگی بشه
مدیر « واقعا مسئولیت پذیرید جناب پارک... میتونید برید
هه ری « تعظیمی کرد و خیلی محترمانه منو به بیرون هدایت کرد... برای اینکه معذب نشم با فاصله از من قدم برمیداشت و مراقبم بود .... با رسیدن به اتاق بهداری دانشگاه منو روی تخت نشوند و جعبه کمک های اولیه رو دراورد.... با برخورد پنبه آغشته به الکل به صورتم آخی گفتم و صورتم رو عقب کشیدم.... خیلی میسوخت
جیمین « میدونم درد داره اما باید تحمل کنی
هه ری « دلم میخواست بهش بگم بیا یه بادمجون زیر چشمات بکارم با الکل بیفتم به جونت ببینم میتونی تحمل کنی یا نه... اما سکوت کردم و از درد لب پایینم رو گاز گرفتم...
۱۸۰.۶k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.