*معجزه من*
*معجزه من*
پارت 17
و همون جور که خیس بود خودشو پرت کرد رو تخت و خوابید
*صبح*
با احساس بدن درد شدیدی از خواب بیدار شدم...خیلی سردم بود اتفاقات دیشبو یادم اومد سرجای یونگ سو خالی بود...
~:دلم واست تنگ شده یونگ سو(سرفه)
<صدای زنگ گوشی> "بورام"
0:سلام یونا چطوریی امشب بیا خونه من چندتا از دوستامونو دعوت کردم خوش بگذره بهمون
~:سلام بورام..من .... من نمیتونم بیام(بغض)
0:چرا یونا...چی شده حالت خوبه ؟
~:بورام(گریه) یونگ سو....
0:خب یونگ سو جیشده؟
~:یونگ سو... مُرده(گریه)
0:چیی؟ شما که جونت چند شب پیش خوب بودید
یه لحظه الان میام پیشت
بعد 5 مین بورام رسید خونه یونا و رفت تو
0:یونا این چه بلاییه سر خودت اووردی تو که رنگ صورتت پریده
یه سمت آشپزخونه رفت.تا یکم اب و قرص واسه یونا بیاره
0:تا اینارو میارم بگو ببینم چی شده
~:یونگ سو دیشب مرد...مث خاکستر شد و رفت...اون بهم گفته بود..
0:چی بهت گفته بود؟
بورام:رومو برگردوندم دیدم یونا افتاده و بیهوش شده هرچی اب رو صورتش میپاشیدم به هوش نمیومد بدنش داغ داغ بود بردمش بیمارستان تب زیادی داشت و تشنج کرده بود
دکتر: خوب شد آوردینش اگر دیر میکردید اتفاقات بدی میوفتاد
0:آلان حالش خوبه؟
دکتر: خوب که نه ولی،به هوشه می تونید ببینیدش
0:یوناا یونا حالت خوبه؟
~:اوهوم خوبم
0:(بغل کردن) قوی باش...همه چی درست میشه
~:چجوری درست میشه ؟ یونگ سو رفته... دیگه برنمیگرده...
0:یونا آروم باش الان استرس خوب نیست واست یکم استراحت کن
بورام از اتاق اومد بیرون
بورام: همش نگران یونا بودم
اصلا یونگ سو چجوری مرده؟
یونا الان دیگه کسیو نداره باید مراقبش باشم
*شب*
دکتر: شما مرخصید می تونید برید
~:باشه ممنون
0:یونا بیا بریم
بعد 30 مین رسیدن خونه بورام
~:چرا اومدیم خونه تو؟
0:من باید ازین به بعد حواسم بهت باشه و مراقبت باشم
رفتن تو و لباساشونو عوض کردن
~:بورام من می رم یه دوش بگیرم
بورام هم تو آشپزخونه مشغول درست کردن شام بود
0:باشه... زود بیا
پارت 17
و همون جور که خیس بود خودشو پرت کرد رو تخت و خوابید
*صبح*
با احساس بدن درد شدیدی از خواب بیدار شدم...خیلی سردم بود اتفاقات دیشبو یادم اومد سرجای یونگ سو خالی بود...
~:دلم واست تنگ شده یونگ سو(سرفه)
<صدای زنگ گوشی> "بورام"
0:سلام یونا چطوریی امشب بیا خونه من چندتا از دوستامونو دعوت کردم خوش بگذره بهمون
~:سلام بورام..من .... من نمیتونم بیام(بغض)
0:چرا یونا...چی شده حالت خوبه ؟
~:بورام(گریه) یونگ سو....
0:خب یونگ سو جیشده؟
~:یونگ سو... مُرده(گریه)
0:چیی؟ شما که جونت چند شب پیش خوب بودید
یه لحظه الان میام پیشت
بعد 5 مین بورام رسید خونه یونا و رفت تو
0:یونا این چه بلاییه سر خودت اووردی تو که رنگ صورتت پریده
یه سمت آشپزخونه رفت.تا یکم اب و قرص واسه یونا بیاره
0:تا اینارو میارم بگو ببینم چی شده
~:یونگ سو دیشب مرد...مث خاکستر شد و رفت...اون بهم گفته بود..
0:چی بهت گفته بود؟
بورام:رومو برگردوندم دیدم یونا افتاده و بیهوش شده هرچی اب رو صورتش میپاشیدم به هوش نمیومد بدنش داغ داغ بود بردمش بیمارستان تب زیادی داشت و تشنج کرده بود
دکتر: خوب شد آوردینش اگر دیر میکردید اتفاقات بدی میوفتاد
0:آلان حالش خوبه؟
دکتر: خوب که نه ولی،به هوشه می تونید ببینیدش
0:یوناا یونا حالت خوبه؟
~:اوهوم خوبم
0:(بغل کردن) قوی باش...همه چی درست میشه
~:چجوری درست میشه ؟ یونگ سو رفته... دیگه برنمیگرده...
0:یونا آروم باش الان استرس خوب نیست واست یکم استراحت کن
بورام از اتاق اومد بیرون
بورام: همش نگران یونا بودم
اصلا یونگ سو چجوری مرده؟
یونا الان دیگه کسیو نداره باید مراقبش باشم
*شب*
دکتر: شما مرخصید می تونید برید
~:باشه ممنون
0:یونا بیا بریم
بعد 30 مین رسیدن خونه بورام
~:چرا اومدیم خونه تو؟
0:من باید ازین به بعد حواسم بهت باشه و مراقبت باشم
رفتن تو و لباساشونو عوض کردن
~:بورام من می رم یه دوش بگیرم
بورام هم تو آشپزخونه مشغول درست کردن شام بود
0:باشه... زود بیا
۳.۶k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.