𝐀𝐥𝐨𝐧𝐞 𝐢𝐧 𝐬𝐞𝐨𝐮𝐥 𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧=۶ 𝐏𝐚𝐫𝐭=۲۹
جئونگ_اون بعد از مرگ دخترم هیچ وقت اون ادم سابقی که هرروز با دخترم به دیدنم میومد نشد...قبل از رفتن دخترم ادم خیلی شاد و سرزنده ای بود
همیشه برام یک چیزی میخرید و به دیدنم میومد...همیشه به من میگفت مامان چون خودش مادر نداشت فقط یک پدر داشت با یک برادر
روزی که دخترم مرد اونا باهم قرار داشتن...منو جونگیون باهم دیگه برای تولدش تدارک دیده بودیم...جونگیون کادو ی خاصی براش گرفته بود...قرار بود دخترم بره پیش اون تا با همراه جنگیون بیان پیش ما تا سورپرایزش کنیم ولی.....
_ولی چی؟
جئونگ_وقتی جونگیون میگفت قلبم اتیش میگرفت...انگار وقتی میخاست از خیابون رد بشه تا بریه پیش جونگیون که توی کاافه ی اون سمت بوده...کامیونی که داشته رد میشده زده بهش.....وقتی جونگیون پیشش رسیده بود دیگ تموم کرده بود
اخرش با بغض اشکی از چشمش چکید...قلب منم به لرز افتاد اشکامو پاک کردم
_خیلی متاسفم جئونگ
جئونگ_اگه میشه منو مامان صدا کن...اخه وقتی گفتی مامان احساس کردم اون منو صدا میکنه
_چشم...من همیشه به تو مامان میگم
جئونگ_قربونت بشم
_راستی....اسمش چی بود؟
جئونگ_اسمش هه این سوک بود...این اسمو با پدرش انتخاب کردیم به معنی سخاوتمنده...خیلی دختر خوبی بود...همیشه با مهربونی با بقیه رفتار میکرد...خیلی دختر خوبی بود...
اخرش لبخند زد
جئونگ_یادمه یروز اومد پیشم...مضطرب بود انگار که اشتباهیی کرده باشه و بترسه بهم بگه وقتی فهمیدم بهش گفتم راحت باش اونجا بود که اعتراف کرد که دوست پسر داره...اولش کمی عصبی شدم اما وقتی بهم گفت پسر خیلی خوبیه و وقتی خودم رو در رو با جونگیون اشنا شدم فهمیدم حق با این سوکه...اولش باباش نفهمید ینی مخفی کردیم...اما وقتی اونم فهمید مث من اولش اصلا راضی نبود اما وقتی اونم با جونگیون اشنا شد فهمید که پسر خوب و قابل اعتمادیه....حدودا ۳ سال باهم بودن تا اینکه این سوک تصادف کرد و مرد
بعد از مرگ این سوک جونگیون خیلی داعون شد...هیچ وقت اون ادم سابق نشد...حتی یک سال تیمارستان بستری کردنش...خیالی اوضاعش خراب بود اما بعدش به کمک منو پدر این سوک درمان شد
یک سال بعد از اینکه این سوک مرد و جونگیون درمان شد...پدر این سوک رو از دست دادم
_خیلی متاسفم...کاش اصلا بهت نمیگفتم مامان اخه تمام مشکلات زندگیت یادت اومد
جئونگ_نه ایرادی نداره خیلیم خوشحالم که تو بهم مامان میگی اخه تو هیمشه منو یاد این سوک مینداختی
لبخند عمیقی زدم
به ساعت نگاه کردم ۲۰ دیقه به ۶ بود
_وای داره شیش میشه من باید برم دیگ
جئونگ_برو عزیزم...مراقب خودت باش اونجا خب؟سعی کن که با تهیونگ صحبت کنی خب؟مشکلتون حل بشه
_باشه دوست دارم خدافط
جیونگ_منم همینطور گلم برو خدا بهمراهت
از خونه زدم بیرون کفشامو پام کردم و سریع رفتم پریدم تو ون.......
همیشه برام یک چیزی میخرید و به دیدنم میومد...همیشه به من میگفت مامان چون خودش مادر نداشت فقط یک پدر داشت با یک برادر
روزی که دخترم مرد اونا باهم قرار داشتن...منو جونگیون باهم دیگه برای تولدش تدارک دیده بودیم...جونگیون کادو ی خاصی براش گرفته بود...قرار بود دخترم بره پیش اون تا با همراه جنگیون بیان پیش ما تا سورپرایزش کنیم ولی.....
_ولی چی؟
جئونگ_وقتی جونگیون میگفت قلبم اتیش میگرفت...انگار وقتی میخاست از خیابون رد بشه تا بریه پیش جونگیون که توی کاافه ی اون سمت بوده...کامیونی که داشته رد میشده زده بهش.....وقتی جونگیون پیشش رسیده بود دیگ تموم کرده بود
اخرش با بغض اشکی از چشمش چکید...قلب منم به لرز افتاد اشکامو پاک کردم
_خیلی متاسفم جئونگ
جئونگ_اگه میشه منو مامان صدا کن...اخه وقتی گفتی مامان احساس کردم اون منو صدا میکنه
_چشم...من همیشه به تو مامان میگم
جئونگ_قربونت بشم
_راستی....اسمش چی بود؟
جئونگ_اسمش هه این سوک بود...این اسمو با پدرش انتخاب کردیم به معنی سخاوتمنده...خیلی دختر خوبی بود...همیشه با مهربونی با بقیه رفتار میکرد...خیلی دختر خوبی بود...
اخرش لبخند زد
جئونگ_یادمه یروز اومد پیشم...مضطرب بود انگار که اشتباهیی کرده باشه و بترسه بهم بگه وقتی فهمیدم بهش گفتم راحت باش اونجا بود که اعتراف کرد که دوست پسر داره...اولش کمی عصبی شدم اما وقتی بهم گفت پسر خیلی خوبیه و وقتی خودم رو در رو با جونگیون اشنا شدم فهمیدم حق با این سوکه...اولش باباش نفهمید ینی مخفی کردیم...اما وقتی اونم فهمید مث من اولش اصلا راضی نبود اما وقتی اونم با جونگیون اشنا شد فهمید که پسر خوب و قابل اعتمادیه....حدودا ۳ سال باهم بودن تا اینکه این سوک تصادف کرد و مرد
بعد از مرگ این سوک جونگیون خیلی داعون شد...هیچ وقت اون ادم سابق نشد...حتی یک سال تیمارستان بستری کردنش...خیالی اوضاعش خراب بود اما بعدش به کمک منو پدر این سوک درمان شد
یک سال بعد از اینکه این سوک مرد و جونگیون درمان شد...پدر این سوک رو از دست دادم
_خیلی متاسفم...کاش اصلا بهت نمیگفتم مامان اخه تمام مشکلات زندگیت یادت اومد
جئونگ_نه ایرادی نداره خیلیم خوشحالم که تو بهم مامان میگی اخه تو هیمشه منو یاد این سوک مینداختی
لبخند عمیقی زدم
به ساعت نگاه کردم ۲۰ دیقه به ۶ بود
_وای داره شیش میشه من باید برم دیگ
جئونگ_برو عزیزم...مراقب خودت باش اونجا خب؟سعی کن که با تهیونگ صحبت کنی خب؟مشکلتون حل بشه
_باشه دوست دارم خدافط
جیونگ_منم همینطور گلم برو خدا بهمراهت
از خونه زدم بیرون کفشامو پام کردم و سریع رفتم پریدم تو ون.......
۷۰.۹k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.